یک کار مشخص قرار بود انجام بدی. یک ماه برای رسیدنش صبر کردی. شروع میکنی کمی به سختی میخوری و بعد .
وارد حالتی میشیم که بهش میگم سرمستی. حالتی که همین الان من دارم. اون کار اصلی توی یه گوشه ذهن مینیمایز میشه و برای چند روز، چند هفته یا چند ماه همونجا میمونه. این وسط تو دسکتاپ مغزت ده ها پنجره رو باز کردی و بستی ولی نیم نگاهت هنوز به اون پنجره مینیمایز شدست.
عید پارسال بود که یه فایل صوتی به اسم بهترین تحلیل از وضیعیت ایران رو گوش میدادم، دکتر محمد فاضلی جامعه شناس میگفت وضعیت الان کشورمون محصول مسائل حل نشده ی مزمنِ روی هم جمع شدست. مشکلاتی که هیچ وقت تکلیفمون رو باهاش یک بار و برای همیشه مشخص نکردیم و نمیکنیم. از کش اومدن تحریم ها از ده ها سال تا الان و کلی مسئله و مشکل دیگه که شروعش رو میبینیم اما نقطهی پایانش رو نادیده به فراموشی میسپاریم. در حالی که مسئله جایی در ذهن تاریخی ما برای همیشه بازه. مثل پیدا کردن یک تکه شیشه شکسته و قایم کردنش زیر خاک تا نبینیمش در جایی که هر روز از روش رد میشیم. رد میشیم و هر روز برامون تکرار میشه که من یه شیشه پر دردسر اینجا خاک کردم.
مسئله ها در ذهن ما هم همین هستن. باید پایان داشته باشن. حتی اگر شده با زدن یک برچسب بی پایان روی اون براش پایانی بسازیم باز هم بنفعمونه. حتما دقت کردید که خوندن یک کتاب و نیمه رهاش کردن چه حسی داره. یا دیدن یه فیلم و رفتن برق. یا شنیدن یه داستان و نیمه کاره موندنش. مغز ما میگه چی شد؟ چرا داستان کامل نشد؟ چرا مشکلی که با فلانی دارم همیشه هست و ثابته؟ چرا این حس نقطه پایان و نتیجه گیری ای نداره. چرا تلاشم نیمه کاره موند و حداقل به یه نتیجه نرسیدم؟ اینا همه سوالاتیه که ذهن ما از خود ما میپرسه. و ما وقتی براش جوابی نداریم خودش رو برای مدتی زیر خاک دفن میکنه.
و اینطوریه که ما در سرمستی زندگی میکنیم. لذت دنیا رو با افکار ابتر از خودمون دریغ میکنیم، همینطور زندگی در لحظه رو.
پایان داستان این نوشته به کجا رسید. برای اینکه خودم حرفهای خودم رو زمین نگذارم نوشته رو به اینجا میرسونم که مسئله ها رو باید بست و با لذت سراغ مسئله های دیگه رفت. حل کردن مسئله یعنی یادگیری و همینطور لذت بردن از زندگی.
یک نقطه بگذاریم. اون رو امتداد بدیم و تبدیل به خطش کنیم چیزی مثل سیم و بعد خطی عمود بر اون بکشیم. حالا ما یه تصویر دو بعدی داریم. اگر کاغذ رو مچاله کنیم یا ازش یه پرنده یا مکعب بسازیم بعدی جدید بهش اضافه کردیم و نتیجه یه جسم سه بعدیه.
امروز وقتی داشتم کنار رودخونه کرج قدم میزدم احساس کردم بعد جدیدی رو دارم مزه مزه میکنم. همین قدر عجیب و جالب. بعد زمان یا تاریخ.
چند ماهی میشه تو اینستا و پینترست و جاهای مختلف دیگه دنبال تصاویر قدیمی از شهر میگردم و دنبال میکنم. مستند کیهان رو هم که تعریف کردم که دیدم و بعدش هم تموم کردن کتاب ثروتمند ترین مرد بابل بود. همه اینها یه اثر مشترک داشت. نگاه به گذشته. چیزی که امروز احساس کردم واقعی شدن گذشته و خارج شدنش از شکل داستان و نوشته بود. وقتی کنار رودخونه کرج قدم میزدم بهتر تونستم باور کنم که یه زمانی همه این شهر دشت و زمین کشاورزی و اقامتگاه تفریحی بوده. یه زمانی نه دانشگاه کشاورزی ای بوده و نه سرم سازی رازی ای و نه این همه ساختمون بلند.
چقدر قشنگه وقتی بتونیم درک کنیم تمام این تغییرات به مرور زمان و ذره ذره با تلاش های نا آگاهانه و بدون درک عالی و همه جانبه افراد و همشهری ها بوجود اومده. و ازین قشنگ تر اینکه ازین ببعد هم همین خواهد بود.
تو کتاب ثروتمندترین مرد بابل میخونیم که یه تمدین چطور در 4 هزار یا شاید هم 8 هزار سال پیش بین دو روز بوجود میاد و جامعه ای رو درست میکنه که ثروتمندترین مردم رو میسازه. 4 هزار سال پیش اگر من ناظرش باشم زمان زیادیه و اگه زمین ناظرش باشه در حد چند دقیقه براش کوتاهه. حیرت میکنیم وقتی یکی رو میبینیم که دقیقا همین کاری که من الان دارم انجام میدم رو بیش از 4 هزار سال پیش انجام میداده. من الان دارم از زندگی روزانه و داستان های مختلفی که داشتم مینویسم و یکی دیگه 4 هزار سال پیش روی چهارتا خشت خام داستان فراز و نشیب خودش رو برامون نوشته. اونم نه غر زدن و نالیدن از زندگی بلکه برنامه ای اقتصادی برای زندگیش! و گزارشش از نتایج اون برنامه. برای منی که درک ضعیفی از تاریخ دارم این موضوع حیرت آوره.
تاریخ موضوعیه که کمتر بهش توجه میکنیم. اما مگر جز اینه که همه چیز در تاریخ در حال تکراره؟ میگن اگر از گذشته درس نگیری تاریخ مدام برات تکرار میشه. چه در سطح فردی و چه کشوری.
هانس راسلینگ تو کتاب Factfullness یه توصیه برای ما و آیندگان داره. اینکه به بچه هامون دید زمانی و تاریخی بدیم. بهشون بعد زمان رو تزریق کنیم. بهشون نشون بدیم که هیچی خلق الساعه نیست و همه چیز یه سیر زمانی داره. از اون میوه ای که دستشونه و دارن میخورن تا پدر و مادرشون که اون ها هم گذشته ای داشتن و یه زندگی متفاوت. تاریخ همون بعد سوم توی جهان بینی ماست. بدون اون دنیای دو بعدی ای خواهیم داشت. در همین حد سطحی. از چنل بی و علی بندری بابت خلاصه کردن این کتاب هم ممنونم.
برای 13 روز هر روز مینشستم تا حرفهای نیل دگرس تایسون، اختر شناس و فیزیک دان و مجری مستند سریالی «کیهان: ادیسه فضا زمانی» رو بشنوم. این مستند رو از تعریف هایی که ازش میشد پیدا کردم. هیچ ایده ای نداشتم که توش در مورد چی قراره صحبت بشه و حالا به طور خلاصه میتونم این مجموعه رو یه سریال جذاب برای علم دوستان معرفی کنم.
نیل دگرس تایسون توی هر قسمت به صورت داستانی مدام ما رو از این داستان و به اون داستان میبره. از 14 میلیارد سال پیش تا یک میلیارد سال آینده. ما رو پیش دانشمندانی مثل نیوتون، انیشتین، هابل، گالیله، اوراتستن، رادرفورد، هالی و ده ها آدم دیگه میبره و داستان های شگفت انگیزی رو تعریف میکنه و توی هر قسمت این داستان ها رو مثل نخ تسبیح به هم وصل و یک موضوع علمی رو توش توضیح میده.
توی این 13 قسمت انقدر به زمان های قبل میره تا دیگه به خورد مغزمون بره که ما و گونه ما واقعا در کسر کوچکی از زمان شناخته شده کیهان بوجود اومدیم.
این سریال واقعا سرگرم کنندست. و برای کسایی که نمیدونن در مورد چی بخونن میتونه کلی موضوع علمی بده تا دنبالش برن و راجع بهش فکر کنن.
با خودم میگم اگه این سریال رو تو بچگی دیده بودم احتمالا الان داشتم ستاره شناسی میخوندم تا یکی بشم مثل نیل دگرس تایسون! از بس که این آدم شخصیت جالبی داره!
امروز که بیرون قدم میزدم یهو به یه خودم نگاه کردم دیدم که چقدر عجله دارم. عجله برای رسیدن به خونه، فقط همین نبود. عجله برای خریدن چیزی که میخواستم. عجله برای تصمیم گرفتن اینکه جایی برم یا نرم.
نمیدونم شاید اون لحظاتی که توشون هستم برای من بی ارزشن و احساس وقت تلف شدن میکنم که انقدر از بودن در اون لحظات در جنب و جوش بیخودی ام. اینو از کجا به خودم یاد دادم؟ از دوران کودکی؟ از تلویزیون؟ از روال الان زندگیم؟ از دیگران؟ احتمالا همشون در این حالتم دستی داشتن که الان دارمش.
دیگه مثل قبل از گله از خودم حس بد نمیگیریم. دیروز وقتی داشتم سال 97 ام رو مرور میکردم به یه نتیجه گیری خوب هم رسیدم. دیدم هر کاری که توش احساس خستگی کنم برام خوبه. اما منظورم از خستگی رو بذارید براتون بگم. وقتی اولین بار با یه نرم افزار جدید آشنا میشیم بخش های مختلفش رو یاد میگیریم اما از یه جایی ببعد و چند روز بعد با خودمون میگیم ای بابا اینجا رو که بلدم چه کار بیخودی. دیگه چی مگه داره همیناست فقط، خسته شدم :/
این حس رو ازین ببعد قراره بهش احترام بگذارم و دوست داشته باشم چون بهم یه پیغام میده: من بلدم، من بر اون غلبه دارم، حوصلمو دیگه سر میبره :/
امروز اون حس رو نسبت به عجله هام پیدا کردم. برای معنی دار کردن اون لحظاتم هنوز به تقلید دیگران نیاز دارم. نیاز دارم که فکر کنم که مثلا یکی دیگه اگه باشه وقتی تو خیابون داره قدم میزنه خودش همونجاست و داره از این قدم زدن لذت میبره تا بعدا این آرامش رو به خودم هم بدم و اون لحظاتم رو معنا بدم.
هر لحظه معنایی داره. معنایی در ذهن منه حالتیه که از بودن در موقعیتی احساس استرس و تنش نمیکنیم. خودمون هستیم و خودمون و کارمون رو میکنیم. خودمون رو بدهکار کسی نمیدونیم و از اون چیزی که در اون لحظه هستیم و داریم میکنیم احساس گناه نمیکنیم.
خوش بخت ترین آدم ها بنظرم اونهایی هستن که هر لحظه میدونن چکار دارن میکنن :/
دیروز که گزارش سال 97 رو مینوشتم یادم بود تا تمرینی رو که امسال سومین سالش میشه رو اینجا هم بذارم تا اگر دوست داشتید انجام بدید.
منظور از تمرین بیشتر مرور سالی هست که گذشته. توش چند تا سوال داره که میخونید و جواب میدید. جواب دادن به بعضی سوالاش سخته و بعضی های دیگه آسون.
این تمرین هم توسط آقای شعبانعلی نوشته شده و یک فایل پی دی اف هست. امروز برگشتم به اون طومارهایی که دو سال قبل پر کردم و خوندم تا ببینم قبلا به چی فکر میکردم و حالا به چی. خیلی واضح بود که بعضی موضوعات اون زمان چقدر پر رنگ بوده که حالا نیست و بعضی های دیگه کماکان هستن. وقتی یه چیزی دو یا سه ساله هنوز دغدغه فکریمه این موارد نیاز داره تا بهش توجه بشه و برطرف بشه. وگر نه تا سالهای سال ادامه خواهد داشت!!
امسال رو برای خودم سال «خودم بودن» انتخاب کردم. این سنتی بود که از همین تمرین یاد گرفتم و وقتی خوندید متوجه میشید منظور چیه. سال قبل برای من سال نظم بود. و سال قبلش سال پیدا کردن مسیر شغلی.
امسال سعی میکنم جوری که میخوام باشم و خودم باشم. حداقل چشم اندازم همینه.
به آدرس زیر برید و فایل رو در انتهای مطلب دریافت کنید.
امروز آخرین روز سال 1397 هست. خیلی زود گذشت. میدونم اما با این حال یکی از طولانی ترین سال های عمرم در این 24 سال بود. دلیلش رو هم خوب میدونم. اینکه اول سال ترسیدم و یکم آینده رو دیدم و سعی کردم به خودم تی بدم تا از این رودخونه ی جاری شده که 24 سال توش زندانی بودم خارج بشم. هنوز خارج نشدم ولی خب حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم دستاوردم این بوده که حالا میدونم تو چه وضعیتی قرار گرفتم و کجای این رودخونه قرار دارم.
خلاصه کردم 365 روز گذشته در یک صفحه ی وبلاگ و اون هم در یک بار کار دشواریه. اما خب تا جایی که بتونم سعی میکنم جامع بگم و بگذرم.
کتاب خوندن:
اوایل امسال نشستم و تعداد کتابهایی که سال 1396 خونده بودم رو درآوردم شد حدود 17 کتاب، با خودم قرار گذاشتم که این مقدار رو امسال بیشترش کنم که حالا این عدد رسید به 24 کتاب. من در اوایل سال که پار انرژی بودن گاهی روزها 50 تا 70 یا هشتاد صفحه کتاب میخوندم. داخل پرانتز بگم نه اینکه هر روز. بلکه شاید یه هفته اینطوری بود. اینو میگم چون خودم میدونم چطوری خوندم و هرکی این گذارش رو بخونه ممکنه فکر کنه چه آدم کتابخونی. من شاید در 70 در صد از روزهای امسال یک صفحه هم نخونم. که اکثرا هم در همون 9 مال اول سال بود. در سه ماهه آخر تقریبا این مقدار بشدت کم و کمتر شد. با این حال از این که این مقدار بیشتر از پارسال هست خوشحالم. جالبه تا همین چند دقیقه پیش وقتی فکر میکردم از خودم ناراحت بودم.
نوشتن:
امسال برای من سال پر نوشتنی بود. از سال قبل که حتما بیشتر بود. اوایل امسال مجموعه گزارش هایی رو مینوشتم. این کار روز هر روز انجام میدادم و تقریبا برای 40 روز ادامه دادم و بعد کنار گذاشتم. دلیلش رو هم یادم نیست ولی دیدم که خیلی خسته کننده شده. توش هم چیز خاصی نبود غیر از ماجراهایی که توی طول روز میگذشت و کارها و تصمیماتی که میگرفتم. خاطره نبود بیشتر تو سبک گزارش بود. بعد ازاین گزارش ها حدود 16 تا نامه نوشتم به دوستم. اون هم تموم شد. بعد چند روزی به خودم نامه مینوشتم که اون رو خیلی زود بی انگیزه شدم و در نتیجه کنار گذاشته شد. نوشته های کاغذی کنار گذاشته شد تا همین ماه پیش که دوباره چند تا نامه اینبار برای خدا نوشتم. چون احساس میکردم از خدا فاصله گرفتم و دور شدم.
نوشته های وبلاگی اما از شهریور به صورت جدی شروع شد. جرقش هم یاد نیست اما تا قسمت زیادی مرتب و هر روز نوشتم. غیر از این چند روز آخر سال که گاهی وقفه میفتاد.
سلامتی فیزیکی:
من نسبت به سلامت فیزیکی چندان برنامه ای نداشته و ندارم. لااقل امسال نداشتم. نه این که برام مهم نباشه، فقط کمتر بهش فکر میکنم. و در نتیجه کمتر هم بخاطرش سپاسگذارم. امسال باشگاه نرفتم. گاهی خونه تمرین و ورزش میکردم. اوج برنامه برای ورزش پیاده روی های صبح بود که دقیقا یادم نیست چه روزهایی بود اما برای یک هفته یا دو هفته روزی دو-سه ساعت پیاده روی میکردم. روزی تقریبا ده کیلومتر که عدد کمی نیست. یکی از یادگارهای من از این دوران این بود که کرج رو بهتر شناختم و نقشه کرج تو ذهنم شکل گرفت و بزرگتر شد. آخرین برنامه ورزشیم هم حدود دو هفته طول کشید که اونم طول خونه بود و روزی حدود 20 دقیقه ورزش میکردم.
با کمک برنامه pacer امسال تعداد قدم هایی رو که برداشتم حساب شده. امسال حدود 3 میلیون قدم رو به همراه گوشیم برداشتم که میشه حدود 125 هزار کالری، و تقریبا 1050 کیلومتر. و در کا حدود 15 هزار دقیقه در حال قدم ردن بودم. این اعداد در ظاهر بزرگه اما یادمون باشه که نتیجه 365 روزه. بازم باید مدام و مدام و مدام اثر مرکب رو به ذهنمون بیاریم. این اعداد به هیچ دردی نمیخوره غیر از این که سر سال به خودمون بگیم و خوشحال بشیم. لطفا اگر خوندین به هیچ وجه اینها رو معیار یا مقایسه نکنین. همین که برید و این برنامه رو نصب کنین و بذارید حساب کتاب زندگی در پس زمینه محاسبه بشه برای من باعث خوشحالیه.
سلامت روانی:
این از اون مواردیه که توش به چیز خاصی هم رسیدم و هم نرسیدم. رسیدم چون بارها در این یک سال در مقاطعی فهمیدم چه چیزی باعث خوشحالی، ترس، حس خوب، صمیمیت و . آدم میشه اما بعدش فهمیدم که همون یافته چقدر میتونه بی فایده باشه. توی ذهنم ستونهای استواری شکل نگرفته ولی فهمیدم که به این ستونها نیاز دارم تا بتونم سالهای سال سلامت روان خودم رو تضمیم و تامین کنم. گزارش این بخش از بخشای قبلی سخت تره. میدونم داشتن دید واقعی و به قول آقای هانس رازلینگ Factfullness بودن چقدر برای ما خوبه. امسال تو این مورد به موفقیت خاصی نرسیدم ولی شناخت بیشتری پیدا کردم. به یه نتیجه خوب هم رسیدم. خونه نشستن و و سر خودم رو گرم کردن برای درک دنیای واقعی کمک زیادی نمیکنه. به عبارتی فایده نداره در مورد بازاریابی کتاب بخونی اما پات رو از کتابخونه بیرون نذاری تا در جهتش کاری کنی. موازنه عمل و علم رو هم در آقای ادوارد دبونو و کتاب هاش دیدم که ساده ترین بازی ها رو به اصول زندگی و فکر کردن ما وصل میکرد و درس میداد. عمل در یادگیری رو خیلی خوب یاد میده و توصیه میکنم حتما کتابهاش رو بخونید. الان بعد از حدود 2 ماه هنوز اون بازی هایی که درس داد رو خوب یادمه.
رشد:
ما آدم ها وقتی بزرگ میشیم یک جایی اون بچه ای که درونمونه رو بذاریم کنار و وارد دنیای آدم بزرگ ها بشیم. من امسال این حالت رو کم تجربه کردم. شاید حدود 3-5 بار. یه ضرب المثلی هم هست که میگه kill the boy. توصیه بینظیریه. ما گاهی باید بچه ی درونمون رو بکشیم تا بزرگ بشیم. اگر نکنیم، شاید بزرگ بشیم اما بچه بمونیم. مثل فردی که پشت دوستش غیبت میکنه. این رفتار وقتی بزرگ بشیم برای ما یه رفتار منقرض شده میشه و باید باور کنیم تا زمانی که نکشیمش اون رفتارها در درونمون باقی میمونه. این بچه ربطی به اون خصلتش که مربوط به لذت بردن از زندگی و آزاد زیستنه نیست. منظور جرکت هاییه که نه اخلاقیه و نه پسنیدیده.
اهداف:
اهدافی بنظرم قشنگن که دنبال بشن و به پایان برسند و تموم بشن، بعد بشینیم خودمون رو یه چیزی مهمون کنیم و بریم سراغ هدف بعدی. اهداف از این جنس توی امسال خیلی کم داشتم. کارهای مختلفی بود اما تا جایی پیش میرفت که عادی میشد و کنار گذاشته میشد. نمیتونست اون شارژ و انرژی لازم رو برای کازهای بعدی درست کنه.
میگن وقتی بشینی و به زندگی و کاری که قبلا فکر کنی و ازش درس بگیری برد کردی. من اهدافم اهدافی نبود که مربوط به کار و زندگی باشه. جنس اهدافم با اهداف دیگران فرق داشت. همه ی هدف ها ارزشمندن چرا که هر حرکتی بهتر از حرکت نکردنه. امسال جنس اهدافم اهداف جامعه پسند نبود. اهداف قابل ارائه به دیگران نبود. این هم خوبه و هم بد. این اهداف مثل این میمونه که سرت رو توی لاک خودت بکنی و سعی کنی با دقت ببینی و بدیش هم اینه که فقط سرت توی لاکت باشه و جای دیگه رو نبینی و در موردش ندونی و ارتباطی با جاهای مختلف نداشته باشی. قابل ارائه بودن و غیر قابل ارائه بودن بنظرم بهترین توضیحه. امسال اهدافی که بشه اونها رو توی رزومم بذارم کم بود.
روابط:
ما گاهی برامون تعداد روابط مهمه و گاهی کیفیتشون. امسال یه دوست با کیفیت دارم که بودنش برای همه لازمه. منظورم دوست دختر یا پسر نیست. منظورم رفیقه. از بودنش راضی ام و خدارو شکر میکنم.
اینجا گزارشم رو تموم میکنم. یکسال رو خلاصه کردن الان بنظرم کار خیلی سخت تری شد. اگه بدون خلاصه نویسی بخوام بگم شاید حدود ده صفحه ای مطب رو بشه توش پر کرد. از بعضی از این حرفها میتونم نتیجه گیری هایی کنم ولی به همینحا قناعت میکنم چون واقعا دستم هم از نوشتن خسته شد.
در این هفته های پایانی سال مدام این جمله ی آقای شعبانعلی رو به خاطر میارم که بعدا هم سعی میکنم تو یه پست جداگانه در موردش حرف بزنم:
موفقیت، رشد و تمایز حاصل هزاران کار خوبی که باید انجام میدادیم و به درستی و دقت انجام داده ایم نیست، حاصل معدود کارهای خوب و مفیدی است که میتوانستیم انجام ندهیم و کسی منتظر انجامش نبود آما انها را انجام داده ایم.
برای تمام دوستانم آرزوی سلامتی و حال خوش دارم.
سال نو مبارک.
رئیس کار آمد و حرفها و توصیه هایش را گفت و آمده شد که به دفترش برگرده. موقع رفتن یکی از ما برگشت و گفت خیالتون از بابت کار راحت، و بعد یک تعریف خیلی درشت از رئیس کرد. اگر پسر بود بعدا میریختیم سرش و کلی اذیتش میکردیم. اما خب خانم بود و مجهز بود به این فنون نه. در جواب همه منتظر عبارات ساده بودیم مثل خواهش میکنم، ممنون، لطف دارید و . اما آقای رئیس برگشت، با لبخندی گفت ممنون از نوازش کلامتون و بعد رفت.
خانم بود اما باز هم کلی سریه سرش گذاشتیم که خوب جایت را در دلش باز کردی!!
این شد موضوع نوشته امروز من درباره کاری لذت بخش که بنظرم گرفتنش میتواند بسیار لذت بخش تر از دادنش باشد. هر چه باشد دادنش نیاز به کلی نکته مهم دارد و گرفتنش نیاز به یک گوش شنوا. حرفها و کلمات گاهی میتوانند مانند یک دست گرم باشند که به روی موها و شانه دوستی کشیده میشوند. دستی که نه از جنس مادی که از جنس عشق و دوستی است. یک پیام بسیار مهم در خودش دارد. من با شما دوستم و شما را هم دوست خودم میدانم. چه کسی است که یارای مقاومت در برابر این پیام را داشته باشد.
نوازش کردن با کلمات نیاز به صداقت دارد و برای صداقت نیاز به یکدلی با خود داریم. باید بتوانیم چیزی غیر از خود را ببینیم و در مرجله بعد خوبی ها را ببینیم. فکرش را که میکنم از هر فردی میتوان چندین نکته خوب بدست اورد که واقعا قابل تحسین باشد.
دوست دیگری داشتم که ایشون هم خیلی مثبت نگر بودن. در این حد که وقتی همه داشتن از گرمای تابستان نق میزدن برگشت و گفت که اتفاقا گرمای تابستان رو خیلی دوست دارم و لذت بخش است. من مانده بودم که این حرفها از کجاست؟
پی نوشت: نمیدونم چرا لحن این نوشته انقدر ادبی و جدی شد؟!
چند روزه نشستم و دارم قرآن رو به فارسی میخونم. میخوام این کتاب رو دقیقا مثل یه کتاب معمولی دیگه بخونم ببینیم واقعا چی میخواد بگه. فکر کنم اینطوری بهتر بشه فهمیدش تا اینکه با یه دید مقدس کامل به خوندنش بپردازم.
پدر بزرگم میگفت سحرخیز باش تا کامروا باشی.
دامدار بود و دام ها رو وقتی هوا در حال روشن شدن بود در هوای سرد به دشت ها میبرد تا سیر بشن و برگردن.
یکی از اساتیدم به گفته خودش تو روز 4 ساعت میخوابید و بقیش رو همشو کار میکرد.
آدمی رو هم دیدم که اول صبح وقتی من هنوز خوابم تو استخره تا روزش رو شروع کنه. سنش بالاست و تا شبا دیروقت هنوز در حال جنب و جوشه.
فرد دیگه ای رو هم میشناسم که چند ساعت در روز رو به کافه میرفت و لپتاب رو جلوش میگذاشت و با چند ساعت کلیک تو بورس پول خوبی در میاورد.
کارمندی رو میشناسم که ساعت 9 - نه و نیم تازه میاد سر کارش و در ظاهر هم حداقل از زندگیش راضیه.
ما اصولی رو از دیگران میشنویم و سعی میکنیم توی زندگی خودمون هم استفاده کنیم. نمیخوام بگم این اصول درست یا غلطه، چنین توانی رو ندارم، فقط میخوام به خودم بارها و بارها یادآوری کنم که هم میشه سخت کار کرد و هم میشه لذت برد. نباید یکی به دیگری غلبه کنه. نداشتن یکی اون یکی رو هم میتونه ضایع کنه.
از یه جایی ببعد دیگه باید حرف و اصول دیگران رو کنار بگذارم و ببینم آیا واقعا این به من کمک میکنه، فایده ای داره، برای رشدم مفیده؟ در حالی که باعث نشه بخش دیگه ای از زندگیم رو نادیده بگیرم.
چیدن ده تا برنامه توی روز مثل زبان خوندن، پادکست گوش دادن، کتاب خوندن، تلاش برای افزایش دایره آدمهای اطرافم، و . وقتی به حالت چک لیستی در بیاد که هر روز مدام باید تیک زده بشه به جای اینکه لذتی برای ما داشته باشه بیشتر تولید استرس خواهد کرد.
پی نوشت: انگیزه این حرفها از پادکست DAILYMIR3 بود. ممنون از ادریس میرویسی.
بنظرم تکرار حرف هایی که خودمون شنیدیم برای کس دیگه میتونه بهمون کمک کنه تا درباره اون حرفها بیشتر فکر کنیم. اگر قبلا بهش فکر کرده باشیم باعث غنی تر شدندش میشه و اگه نباشیم به کاشته شدن نطفهش کمک میکنه.
آقای فورسایت میگه که آدم ها در عضویت در گروه از دو چیز بسیار لذت میبرند. یکی جذب شدنشان. یعنی اینکه گروه عضویت ما رو خودش قبول کنه و دیگران رابطه خوبی با ما داشته باشند و ما هم همینطور. و دیگری تمایز، به این معنی که ما وجهه ای داشته باشیم که با اون نسبت به دیگران متفاوت دیده بشیم.
قبلا در مورد کامیونیتی ها و اجتماعاتی که ما توش عضو هستیم چند تا مطلب نوشتم اما این حرفها جدید هستن و تحت تاثیر کتاب پویایی گروه آقای فورسایت نوشته شده.
چرا موضوع گروه ها مهم هستن؟ چون ما در هر لحظه در گروه هایی عضویت داریم. از گروه های اولیه گرفته که شامل خانواده و دوستانه تا گروه های ثانویه که رسمی تر و بزرگتر هستند. به قول آقای فورسایت گروه های اولیه سکوهای پرتابی هستند به سوی گروه های ثانویه و بزرگتر. به این صورت که ما در گروه های اولیه مسائل پایه و نقش پذیری و همانند سازی خودمون رو با دیگر اعضا که اغلب دوستشون داریم رو یاد میگیریم و بعد همین ها رو در گروه های ثانویه انجام میدیم.
وقتی ما همیشه عضو گروه هستیم و بخش زیادی از خودمون رو در گروه ها مثلا خانواده میشناسیم پس بنظرم خوبه که آشناییمون رو کمی از سطح عادت ها فراتر ببریم و کمی با مطالعه در موردشون ببینیم گروه چه امتیازاتی میتونه برای ما داشته باشه و در کجا میتونه عامل گمراهی ما باشه.
اگر برگردم به حرف اول این متن میتونیم به این نتیجه برسیم که اگر میخوایم از بودن در گروه لذت ببریم دو تا اصل رو میتونیم رعایت کنیم. یکی تلاش برای هماهنگ شدن با گروه و دیگری پیدا کردن یه نقش مخصوص در گروه که دیگر اعضا نمیتونن اون نقش رو بازی کنن. تو گروه های غیر خانواده مثلا میتونه اینا باشه! مثل سپربلا بودن! رازدار جمع بودن!، باحال جمع بودن و .
مغز اتفاقات زندگی رو به صورت داستان ذخیره میکنه. یک سیر خطی مشخص با آغاز، ادامه و پایان.
از روی داستانهایی که خودمون نقشی توش داشتیم یک تصویر یا قالب از ما میسازه.
طبق این تصویر یا قالب میتونه پیش بینی کنه در موقعیت های خاص چه عکس العملی نشون خواهیم داد.
از این قالب سازی برای دیگران هم استفاده خواهد کرد.
این داستان هایی که باهاش این غالب ها رو ساخته میتونه مفید و سازنده باشه و از ما یه تصویر خوب بسازه، یا میتونه داستان های خوبی نباشه و .
اگر قراره تغییری توی زندگی بدیم باید داستان های جدیدی از خودمون بسازیم. بهش نشون بدیم که ما میتونیم محدود به اون داستانهای گذشته نباشیم.
اون موقعست که تصویری وسیعتر از خودمون میسازیم.
ساختن این تصویر به همون سرعت آجر روی آجر گذاشتنه، عجله ای در کار نیست.
فقط لازمه داستان بسازم، کارهای جدید کنم و بعد همه چیز خود بخود درست میشه. میشه همون چیزی که میخواستم.
پی نوشت: این نوشته از جالب ترین مطالبی بود که بهم وحی شده و به نظرم اومد بنویسمش!! علمی نیست و هیچ ادعایی هم نیست. یجورایی خلاصه ای هست از چیزهایی که درباره یادگیری خوندم و میدونم، به صورت یه نوشته یهویی.
آقای دانلسون آر. فورسایت جایی در کتابش «پویایی گروه» به نقل از دو سه دانشمند دیگه در مورد دوست حرف میزنه و ویژگی دوستی رو میگه که اگر داشته باشیم احساس خوشبختی میکنیم!
دوست ایده آل کسی است که در کارهایی که انجام آنها برای ما خیلی مهم است بدتر از ما عمل کند و در کارهایی که از نظر ما بی اهمیت اند خیلی خوب عمل کند.
اما انجام چه کارهایی برای ما مهم است؟ این سوال رو به یه شکل دیگه میگم. باید بشینیم و چیزی به نام مهارت محوری در خودمون رو کشفش کنیم. بنظرم وقتی این مهارت محوری کشف شد دیگه نسبت به بقیه مهارت ها حساسیت کمتری پیدا میکنیم. منظورم از حساسیت همون بالا پایین رفتن عزت نفس ما در رابطه با دیگران است.
مثلا من مهارت محوریم رو فوتبال بازی کردن میدونم. و توش هم در حال تبدیل شدن به سطوح عالی هستم. دیگه وقتی دوستم یه میلیونر باشه یا سبدی از ده تا مهارت دیگه داشته باشه تاثیری در عزت نفس من نخواهد داشت. بشرطی که در انتخاب مهارت محوری خودمون قاطعانه رفتار کنیم. اون موقع یه چیز بهتر هم نصیبم میشه. اینکه از وجود اون دوستان قوی هم لذت خواهم برد و ازشون استفاده میکنم.
یادمه شعبانعلی یه زمانی گفت من وقتی یه نفر بیشتر از من تو زمینه ای که منم توش هستم بدونه حس بدی پیدا میکنم. اونقدر میخونم و کار میکنم تا بیشتر بدونم و این رو به یه نقطه قوت برای خودش تبدیل کرده بود، نه اینکه از این بابت شرمنده باشه.
بیاید مهارت محوری خودمون رو مشخص کنیم یا انتخاب کنیم.
مظفر شریف و همکارانش در اردوگاهی تفریحی آزمایشی رو بر روی تعداد زیادی از پسرهای 10-11 ساله که اونجا برای اردو اومده بودن انجام دادند. اونها رو به دو گروه تقسیم کرد و بهشون کارها و بازی های متفاوتی داد. بعد اونها رو برای مسابقه رو در روی هم قرار داد. به عبارتی سعی کرد تا اونها رو باهم رقیب کنه. بعد از مدتی که از این آزمایش گذشت این دو گروه که اصطلاحا به یکیشون عقاب و دیگری مار زنگی میگفتن به دشمن هم تبدیل شدن. مثلا در اقدامی گروه عقابها که در مسابقه به مارهای زنگی باخته بودند پرچم مارهای زنگی رو میند و اون رو به نشانه خشم آتیش میزنن. یا در جای دیگه وقتی برنده نهایی مسابقات مشخص شد تیم بازنده جوایز رو ید و برد.
مظفر شریف وقتی این همه درگیری و بکار بردن الفاظ رکیک رو بین این دو گروه میدید در انتهای آزمایش سعی کرد وضعیت رو به حالت اول برگردونه. اما این کار به ظاهر ناشدنی میومد چرا که دانشآموزان حتی میگفتند باید محل ناهار مارو از اونها جدا کنید.
اما مظفر شریف چکاری انجام داد؟ آیا کم شدن این اختلافات و دشمنی ممکن بود؟
شریف میدونست که بین این دو گروه تفکیک بسیار شدیدی وجود داره، یعنی دسته بندی ما و اونها به شکل شدیدی بین اعضای این دو گروه وجود داره. اما این رو هم میدونست که حتی کشورهای دشمن هم چطور در بلاهای طبیعی با هم همکاری میکنند. کاری که شریف انجام داد این بود که یه فعالیت ایحاد کرد و هدفی رو مشخص کرد. اعضای هردوتیم در این فعالیت شرکت داشتند و اگر میخواستند در اون کار به موفقیت برسند باید اعضا باهم همکار میکردند. شریف متوجه یک اتفاق شد. اینکه دسته بندی ما و اونها در گروه کمرنگ و کمرنگ تر شد.
او به این کارش ادامه داد و دید که بین دانشآموزان داره ارتباطات جدیدی بر قرار میشه و به عبارتی دوستی ها در حال افزایشه. در روز آخر وضعیت طوری شده بود که دانشآموزان از مسئولین خواستند که اگر میتونند با یک اتوبوس و باهم برگردند.
وقتی گزارش این ماجرا رو توی کتاب فورسایت «پویایی گروه» میخوندم به نظر ساده بود که بشه دو گروه رو با چنین راه حل ساده ای دوست کرد و به هم نزدیک کرد. ما هرچی میکشیم از این دسته بندی ما و اونهاست. دسته بندی یکی از فوقالعاده ترین قابلیت های انسانه. به نظرم توسعه یافته ترین انسانها اونهایی هستند که ذهنشون دسته بندی های پیچیده ای داره. ما هر لحظه در حال دسته بندی هستیم. این دسته بندی ها همون قضاوت کردن و ارزیابی هستن که ما هر روز توی زندگیمون انجام میدیم.
تقسیم خودمون به ما و اونها اولین قدم برای جدایی فکری و شناختی خودمون از یک سری آدم دیگست. جدایی که نتیجش به اینجا میرسه که طرف مقابل رو درک نکنیم. شاید دسته بندی مفیدی باشه شاید هم نباشه نمیدونم. میدونم ما مجبوریم این کار رو کنیم. اولین نتیجش هم اینه که دسته بندی کردن به ما و اونها کمکمون میکنه که به خودمون متمرکز بشیم و خودمون رو بشناسیم اما اگه تا آخر همینطور باشیم به آدمی تبدیل میشیم که از درک دیگران عاجزه. اگر بخوایم اختلافات و دشمنی ها رو در میان گروه ها از بین ببریم باید این دسته بندی بینشون رو کمرنگ کنیم تا دشمنی ها به دوستی تبدیل بشن.
عنوان این مطلب اولین ذهنیتی که بوحود میاره یه مطلب کامپیوتریه. منم که سواد آنچنانی در این زمینه ندارم که بخوام حرفی هم داشته باشم.
اینجا میخوام از یک سیستم دیگه صحبت کنم. من قبلا این موضوع رو با عنوان محرک ها یا جرقه ها یا ماشه ها یاد گرفته بودم و اینجا هم چندباری ازش حرف زده بودم. چند وقت پیش بود که یه اسم با مسماتر شنیدم. ادریس میرویسی بود که در یادداشت هاش از ایجاد یک سیستم و مدام بهینه کردنش صحبت میکرد تا بهتر و بهتر بشه.
اما قبلش در مورد ماشه صحبت کنم تا برسیم به ربطش. اگر در مورد عادت ها و رفتارهای عادتوار چیزی خونده باشید احتمالا میدونید که این رفتارها یک چرخه هستند که سه گزار دارند. اولین بخش ماشه نام داره و همون طور که از اسمش میشه تصور کرد اون قسمتی هست که وقتی عمل میکنه یه سلسله اتفاقات رو بسرعت پشت سرش انتظار داریم که اتفاق بیفته. مثلا وقتی یه سیگاری داره تو خیابون راه میره و یهو بوی سیگار میخوره به مشامش و بلافاصله یه سیگار از تو جیبش درمیاره و آتیش میزنه. یا یه فوتبالیست وقتی میبینه شرایط برای شوت زدن فراهمه بلافاصله میشوته به سمت دروازه.
مرحله بعدی در چرخه ی عادت ها مرحله ی «ادامه» هست یعنی اتفاقی که در واقع همون عادت هست پیش میاد و انجام میشه. و مرحله آخر مرحله ی پاداشه. وقتی سیگاری سیگارش رو میکشه احساس آرامش و کنترل شرایط نصیبش میشه. یا فوتبالیست توپ رو به درستی وارد دروازه میکنه یا به درستی پاس میده. این چرخه بارها و بارها اتفاق میفته. در نتیجه این اتفاق یه مسیر عصبی توی ذهن قوی و قوی تر میشه.
اما برسیم به سیستم. اینکه ما بخوایم روزانه ده ها کار رو انجام بدیم به خودی خود همین که مدام بخوایم بابت برنامه ریزیش فکر کنیم از ما انرژی میبره و بعد از مدتی اگر با همین روند ادامه بدیم بدون اینکه بفهمیم کارهایی که قرار بود انجام بدیم رو کنار میذاریم.
اما سیستم مجموعه شرایطی رو فراهم میکنه که ما دیگه به انجام کارها فکر نکنیم و خود اون کارها به صورت خودکار اتفاق بیفته. برای اینکار باید کارهایی که قراره انجام بدیم رو نشانه گذاری کنیم. «نشانه» محرکی هست که با دیدنش یا حس کردنش ماشه فعال میشه.
یکی از نشانه گذاری های من این بود مثلا که موقع برگشت به خونه وقتی از اتوبوس پیاده شدم یادم بیفته که باید قسمت بعدی آموزش زبان نصرت رو گوش بدم که تا خونه هم تموم میشد. مجموعه ای از این کارها چیزی بوجود میاره که به تعبیر زیبای ادریس یک سیستم هست.
میشه کلی خلاقیت در طراحی سیستم داشت. میشه برای یک کار چندین نشانه داشت. میشه گفت وقتی از خواب بیدار شدم بلافاصله برم و صبحونه بخورم و . یا بعد ناهار یک فایل آموزشی رو ببینیم. دستمون بازه برای اینکار.
این ها صرفا مطالبی بود برای مرور چیزهایی که معمولا در مورد عادت ها گفته میشه. الان فکر میکنم آدم خوبه این چیزا رو بدونه تا وقتی لازم شد روی کاری تمرکز کنه ازین ویژگی ها شایدم باگ های وجود آدمی استفاده کنه.
یکی از آدمهای جالبی که میشناسم پیش من و بچه ها اومده بود و داشتیم در مورد کار حرف میزدیم. وسط حرفهاش جمله ای رو گفت که برای هممون عجیب بود و مارو به فکر فرو برد.
چون به کمال رسیم نقصان پدید آید.
برای خودم عجیب بود که چطور ممکنه این حالت پیش بیاد که نزدیک به رسیدن به کمال باشی و حرف از شکل گرفتن نقص بزنی.
میشه اینطور توضیح داد که ما وقتی حالت مطلوبی رو در نظر میگیریم و برای رسیدن بهش تلاش میکنیم وقتی به اون نقطه ی دلخواه نزدیک میشیم چیزی در ما بوجود میاد که مارو برای ادامه راه دلسرد تر میکنه. ممکنه تمرکزمون رو بگیره، یا شاید امیدمون یا . هرچی هست میشه گفت اگر برای بعدش برنامه نداشته باشیم حس خوبی نخواهد بود.
این حالت رو وقتی کتابی رو تموم میکردم باهاش مواجه میشدم. وقتی بعد از یکی دوهفته یه کتاب رو تموم میکردم بعدش حسی از خلا و معلق بودن رو تجربه میکنم. یا وقتی که یه کار طولانی رو برای مدتی انجام میدادم و تمومش میکردم. مثلا مقاله ای رو با تمام سختی هاش مینوشتم و بعد تحویل میدادم. البته که حس سرخوشی هم بود اما بعدش . قطعا خوب نبود.
یا مثلا وقتی بعد از سال های مدرسه رفتن از خدا میخوایم که یروز از بند این زندان اجباری راحت بشیم و وقتی راحت میشیم . اینو کسایی میفهمند که برای مدت زیادی بیکار میمونن.
ما قبل از اتمام کار باید بفکر بعدش باشیم. این یه قانون نیست که بگم حتما اینطوریه زندگی به سادگی 2+2 گفتن و حساب کردن نیست. اما این یکی از گزاره هایی که لازمه بهش در کنار بسیار حالت های دیگه فکر کنیم.
وقتی کتاب 460 صفحه ای رو تموم کردم حس خیلی بهتری داشتم وقتی میدونستم بعدش قراره چکار کنم و چه کتابی رو بخونم. کوهنوردی رو تصور کنیم که به اولین قله کوه میرسه و بعدش ندونه مرحله ی بعدی چیه؟ خنده داره. من اگه باشم بهش میگم چرا رفتی تا اونجا وقتی نمیدونی بعدش میخوای چکار کنی.
مورد سخت بعد از این مرحله انتخابه و این هم یه گزارست که این اواخر بهش بیشتر اعتقاد پیدا کردم. انتخاب یه راه اشتباه بهتر از انتخاب نکردنه. ادوارد دبونو وقتی داشت بازی فکری خاص خودش رو توی کتابش «روش های سریع فکر کردن» یاد میداد این حرف رو زد که ما وقتی توی بازی حرکت اشتباهی در مقابل حریف میزنیم در واقعا دو تا هدف رو زدیم. اول این که در صورت فهمش میدونیم که این حرکت یه حرکت اشتباهه و دوم واکنش رقیب رو میبینیم و میتونیم بفهمیم در مقابل یه حرکت اشتباه چه واکنشی باید نشون بدیم و چه نتیجه ای داره.
وقتی نزدیک به انتهای کاری بودیم چی میتونه بهتر از این باشه که انتخاب بعدیمون رو بدونیم.
اما چرا این مهمه؟
به قول این دوست عزیزمون و آقای شعبانعلی عزیز آدمها س ندارد. در هر لحظه یا درحال سعودن یا در حال سقوط. اگر احساس س کردیم بدونیم که درگیر سقوطی هستیم که خودمون متوجهش نیستیم.
امروز به موضوعی فکر کردم که معمولا کمتر فکر میکردم، بنابراین مشخصه که توش اگر بیسواد نباشم خیلی کمسوادم.
آدمها معمولا در ارتباط با دیگران در اطرافشون یه خط و خطوط نامرئی ای دارن که دور خودشون رسم میکنن. بسته به اینکه چقدر به کسی نزدیک یا دور باشیم این مرزبندی ها میتونه قطر کمتر یا بیشتری داشته باشه.
اما چیزی که هست اینه که متوجه شدم این مرزبندی ها گاهی توسط خود شخص و گاهی توسط فرد مقابل رسم میشه. و اینکه افراد در ابتدای رابطه به شدت در تلاش برای کشف این مرزبندی های نامرئی هستند. و با کلمات و زبانی که با بدنشون نشون میدن این ها رو انتقال میدن.
ما گاهی سعی میکنیم تا جلوی رفتارهای خارج از ترخص رو برای بعضی افراد بگیریم. با دوری گزیدن و نشون دادن فیدبک هایی از خودمون. و گاهی هم ما خودمون این محدوده هارو به دور طرف مقابلمون میکشیم. این حالت میتونه اسمش احترام باشه یا میتونه ترس باشه. شاید فردی بخواد اونو با اسم کوچیک صدا بزنیم اما خودمون میدونیم این کار از نظر ما بی احترامی به طرف مقابله. این نوع رو در ارتباط با پدر و مادر ممکنه زیاد ببینیم یا افراد با رتبه اجتماعی بالاتر.
افراد که به تازگی باهاشون آشنا میشیم بسته به نوع شخصیتشون که ممکنه کنجکاو باشن یا عاشق کشف کردن باشن دوست دارن ببینند تا آخرین حد یک فرد کجاست. این آدمها ممکنه ااما آدمهای با نیت بدی هم نباشن اما باعث میشن تا مدام مرزبندی های ما به خطر بیفته. بارها به این قلمرو میکنن و بازخورد میگیرن. خرده ای نمیشه گرفت. ماییم که باید حواسمون جمع باشه. گاهی اجازه دادن به طرف مقابل و کوتاه اومدن از دیوارها و یا داشتن دیوارهای سستی که از روی نا آگاهی ما مشخص نشده و سفت نشده میتونه به جاهای بد و بدتر و سواستفاده شدن از ما منجر بشه.
البته که گاهی هم اجازه دادن به طرف مقابل برای گذشتن از این دیوار نشون از ارزش فرد برای ما داره. اما باید یادمون باشه که این موصوع هم مثل خیلی از موضوعات دیگه بازی با الاکلنگه. نیاز به تعادل داره و این تعادل با تجربهست که بدست میاد.
مازلو و گلاسر هردو معتقد بودند که ما نیازهایی داریم که برای برطرف کردنشون تلاش میکنیم.
یکی از مهمترین اونها نیاز به امنیت و اطمینانه. امنیت فکری و امنیت جانی و هرگونه امنیتی رو میتونیم بهش اضافه کنیم. اطمینان از این که در امانیم.
زبانم و فکرم قاصره از توضیح اهمیت این موضوع، ولی در دلم و فکرم میدونم که این موضوع برای کسی که این نیازهای اساسی در کودکی در وجودش نشده چقدر سخت و دشواره. رد پای این نقص تا پایان عمر بر روی وجود آدم باقی میمونه و مدام در شرایطی خاص بر ما زخم میزنه.
شدن این نیاز به ما کمک میکنه تا بتونیم به مراحل بالاتر نیازها بریم. بتونیم آرامش داشته باشیم، عزت نفس داشته باشیم و در پی اونها اعتماد بنفس. و آیا همین سه مورد برای ساختن آیندهی انسان ها و انتخاب های ما کافی نیست؟
و درک این وضعیت برای کسی که این نقص رو نداره، ممکن نیست.
عذابی هست دائمی.
چه تلاش کنی چه تلاش نکنی، کارهای بزرگ کنی یا کوچک، همیشه میدونی که بخشی هست که درونت خالیه. پشتوانه ای نداری. ریشه ای نداری. تا در شرایط نابسامان بهش چنگ بزنی.
فقط نگرانم.
در داستانها آمده که مردی هرروز به کوهی میرفت. همراه خود سنگی سنگین آنقدری که از عهده آن بربیاید برمیداشت و تا نیمه های کوه در جاده ای که به قله میرسید با خود حمل میکرد. نیمه های کوه سنگ را رها میکرد و آنوقت باقی مسیر را تا قله میدوید. در حالی که افرادی که در همان مسیر بودند از ابتدا تا انتهای مسیر را با سختی و هن هن کنان بالا میرفتند.
این داستانی بود که امروز از زبان دوستم شنیدم. برگشتم به دو روز پیش که داشتم به موضوعی مشابه فکر میکردم. در دلم از سختی کار و ناتوانی ام در اداره مناسب امور گله میکردم که این راه مثل جرقه تو سرم زده شد. به طور خلاصه این بود که اگر در انجام یک کار ساده ی روتین با سختی و مشقت روبرو میشم باید وقتهایی رو به کاری مشابه و سخت تر از اون اختصاص بدم.
این کار مزایای زیادی برای ما داره و احتمالا هم همه حدس میزنیم و مثالهاش رو دیدیم. وقتی بدنمون استقامت کارهای عادی روزانه رو نداره. باشگاه رفتن و یکی دوروز حرکات سنگین و مناسب اون کارهای روزانه رو برای ما ساده تر کنه.
احساس میکنم ما لازم داریم تا روند صاف و ثابت کارهای عادی روزانمون رو با شوک هایی دوباره نبض جدید بهش بدیم. کارهایی که درست مثل شوک سنگین و کوتاه مدت هستن.
باز هم احساس میکنم این شوک ها میتونه حتی روی طرز فکر ما تاثیر بگذاره و بهش وسعت بده. این رو کسی داره میگه برای یک ماهی هست دچار رکود فکری شده.
بیایید فرض کنیم ناگهان 65 میلیارد دلار پول به حسابتان ریخته اند. پول در حساب امنی قرار دارد که هیچ کس جز ما نمیتواند از آن استفاده کند. حتی اگر کسی ما را جعل کند، یا امضامون رو یا اثر انگشتمون رو. چه بر ما میگذره. احتمالا در ابندا میگیم پول زیادیه کلی برنامه و اهداف اقتصادی براش داریم. شروع میکنیم به خرج کردن. از زندگی لذت میبریم. از جایی ببعد دنبال این میگردیم که ببینیم دیگران با پول هایشان چه چیزهایی میگریند و چه کارهایی میکنند، هدفهایی که ابندا داشتیم بنظرمون بیهوده و رویا میان و به زحمتشون نمیارزن. سعی میکنیم تا روشهای جدید خرج کردن را یاد بگیریم. هر چه خرج میکنیم انگار چیزی از ما کم نمیشود. تصورش را بکنید چقدر پول زیادی است!
ما بعد از چند سال دیگر آن آدم اول نیستیم. تغییر کرده ایم، به چیزهایی فکر میکنیم که قبلا هرگز فکر نمیکردیم. مدام این تصور را داریم که پول زیاد است. چاله ها و چاه هایی میسازیم که مدام باید آنها را با پول پر کنیم. خانه ای میگیریم و خرج خود خانه بسیار زیاد است. محافظ میگیریم و نیروهایی استخدام میکنیم و مدام این چاه ها را تغذیه میکنیم. بعد از 30 سال نصف پول رو خرج کردیم. دیگه بعد از این مدت فقط رفتن پولمونه که میبینیم. کمی به خودمون میایم. از خرجای بی حساب و کتابی که کردیم درس میگیریم و برای باقی پول سعی میکنیم جوری کار کنیم که هم لذت ببریم و هم دلیلی برای داشتن اون پول داشته باشیم. دوست نداریم آدمی باشیم که مقداری پول گرفت، خرج کرد و بعد مرد. دوست داریم با اون پول ماجراها و داستان ها بسازیم. اما اون چاههایی که قبلا تصمیم گرفتیم هنوز چه بخوایم و چه نخوایم نیاز به پر شدن دارن. بالاخره داشتن این همه پول خودش هزینه داره!
این دو بند شما رو یاد چیزی نمیاندازه؟
یکی از خطاهای تحلیل ما اینه که در مورد آینده زیاد تحلیل واقع بینانه ای نداریم. سه سال در یک دکه هم که کار کنیم نمیتوانیم پنج سال آینده خودمون رو ببینیم. ما داریم منبعی نامرئی رو خرج میکنیم. نمیدونیم چقدر ازش داریم، فقط چند ده ای خرجش کردیم و با خودمون گفتیم که چه چالب انگار تموم نمیشه؟؟ مثل همون کت جادویی و پول. نمیدونیم کدوم دسته اسکناس که از توش درمیاریم آخرین دسته ی اسکناسمون خواهد بود.
بیاید عمرمون رو به ماده تبدیل کنیم. اسمارتیز بگیریم و روزای رفتمون رو نشون بدیم و میانگین عمرمون رو 60 بگیریم (اگر بیشتر شد دست خالقمون درد نکنه و آفرین به خودمون که خوب محافظت کردیم) به چشممون ببینیم چقدر رفته و چقدر باقی مونده. بدون ترس و نگرانی. قراره فکت فول Factfull بهش نگاه کنیم بدور از عینک احساس و با کنجکاوی محض.
دیدن فیزیک عمرمون به مغز پر از خطای ما یه ترازو و شاخص میده. مغر دربدر ما به تنهایی نمیتونه بفهمه. باید ببینه تا بفهمه.
جان نش فردی بود که چیزی به نام تعادل نش رو مطرح کرد و در کاملتر شدن نظریه بازی ها کمک کرد. نظریه بازیها روابط میان انسان ها رو با این پیش فرض بررسی میکنه که انتخاب ها و رفتارهای افراد متاثر از رفتارهای و انتخاب های افراد دیگر هست. روابط انسان ها رو به صورت یک بازی توضیح میده.
تعادل نش کمک زیادی به اقتصاد دان ها کرد.
جان نش برنده جایزه نوبل شد. در حالی که قسمت زیادی از زندگیش رو گرفتار بیماری اسکیزوفرنی بود. بیماری ای که توانایی تشخیص واقعیت رو خیال از فرد میگیره.
فیلم یک ذهن زیبا رو دیروز دیدم. این فیلم بر اساس زندگی ایشون ساخته شده و در فیلم مشکلات و مسائلی رو که باهاش در مواجه میشد رو به زیبایی نشون داده.
در جایی از این فیلم راجع به رویاها و کابوس ها صحبت میکنه.و از اهمیت موضوع «توجه» ما میگه.
رویاها و کابوس ها برای زنده موندن به تغذیه احتیاج دارن.
به قدری این جمله زیبا و با معنی و روشنه که به هیچ توضیح بیشتری احتیاج نداره.
جان نش فردی بود که سی سال از زندگیش رو با بیماریش مبارزه کرد و به قول خودش ذره ذره قسمت هایی از ذهنش و تصوراتش رو که میدونست بخاطر بیماریه کشف و شروع به عوض کردنشون کرد. دیدن این فیلم رو به همه پیشنهاد میکنم.
روی زمین دراز بکشید. رو به بالا باشید. چشماتون رو ببندید.
اولین چیزی که به ذهنتون میاد رو بهش بچسبید. هر چیزی باشه، مهم نیست. فقط به یه نقطه ی شروع نیازه. سخت نگیرید و سعی بیخودی هم تلاش نکنید قرار نیست دقیقا طبق برنامه پیش برید چون اصلا برنامه ای وجود نداره. اون موضوع و شکل و کلا هز چیزی که به ذهنتون رسید رو بگیرید و بعدش قدمی به جلو در ذهنتون بردارید. اصلا بهتره بگم شما کاری نکنید بلکه به ذهنتون اجازه بدید تا حرکت کنه. به موضوعی جلو تر برسه و به یه موضوع جدید و همینطور ادامه بده. هیچ وقت سعی نکنید کنترلش کنید بلکه سعی کنید اونچه در ذهنتون اتفاق میفته رو فقط مشاهده کنید. مشاهده محض. ببینید مغز شما رو به کدوم سفر ها میبره.
بازهم تاکید میکنم هیچ تلاشی نکیند. دنبال نقطه شروع باشید. هر چی بود بپذیرید و اجازه حرکت بدید. هیچ قضاوتی نکنید حتی اگر با بدترین صحنه ها مواجه شدید. حتی اگر قسمتی از یک صحنه حال به هم زن رو دیدید فقط تماشا کنید.
در طول انجام اینکار نیازه که تحرک فیزیکی نداشته باشید. هر تحرکی ذهن شما رو مجبور به توجه میکنه. بگذارید در محتویات خودش متمرکز بمونه. اون وقت با چیزای جالبی مواجه میشید.
نمیگم چه اتفاقاتی میفته چرا که تجربه ها خیلی از این حالت متفاوته.
فقط یادتون باشه نه کنترل کنید و نه پیش بینی. فقط به عنوان کسی که نشسته و داره افکارش رو نظاره میکنه ببینید.
خوشحال میشم تجربتون رو بدونم.
توی اینستا میگشتم که یک عکس نوشته از ادوارد دبونو باعث شد کمی توقف کنم.
ادوارد دبونو رو احتمالا نمیشناسید. دبونو کسی هست که به آدمها طرز فکر کردن رو یاد میده. کتاب مکانیزم ذهن و شش کلاه تفکر هم اثر همین نویسنده و دانشمند هست.
بعد از خوندن کتاب شش کلاه تفکر بود که عاشق طرز بیان و تفکر این نویسنده شدم. توی مطالبی که قبلا در موردش نوشتم بارها گفتم که چقدر قشنگ سخت ترین مطالب ذهنی رو به شکلی ساده برای ما توضیح میده.
It's better to have enough ideas for some of them to be wrong than to always be right by having no ideas at all
بهتر است که به اندازه کافی ایده داشته باشیم و برای بعضی از آنها مرتکب اشتباه شویم. تا اینکه همیشه درست باشیم و در کل ایده ای نداشته باشیم.
میشه از کنار این جمله ساده گذشت یا میشه بهش فکر کرد. میشه اون رو سرلوحه زندگی قرار داد. مثالهایی از آدمهایی که دانسته یا نداسته به این حرف عمل میکنند رو در اطراف خودمون میبینیم. آدمهایی که راجع به امور روزمره شون نظر دارن. خیلی خوب راجع به اونها حرف میزنن و براشون خیلی ساده و حل شدست. راجع به درست کردن شربت خیار سکنجبین و اینکه خیار چطور باید خورد بشه یا اقتصاد و اخبار روز.
داشتن نظر ذهن رو منظم میکنه. گرم میکنه. فرد پر جنب و جوش تو زندگیش خیلی فرق داره با آدم آرومی که اکثرا نشسته یا خوابیده. فرد پر جنب و جوش همیشه آمادست. ذهن هم همینطوره. افراد پر از ایده و نظر ذهنشونو کمتر درگیر چیزاهای منفی میکنند و پر انرژی ترن.
در نتیجه این نظر داشتن گاهی اشتباه میکنن، گاهی مسخره میشن و گاهی هزینه ی زیادی رو برای نظرشون میدن. خواه در زبانشون خواه در فکرشون ایده همیشه وجود داره و ساخته میشه. بی فکر و انرژی بردن هم ساخته میشه چون سالها به این روند عادت کردن.
نداشتن ایده مصداقش آدمهای کمحرف و ساکته. که معمولا وقتی هم که لازمه چیزی بگن ذهنشون کمتر یاری میکنه. چرا که در آن واحد و فی البداهه قراره چیزی بگن. نه از گنجینه افکار و نظرات قبلیشون که با خودشون داشتن. ذهنی سخت دارند و کم تحرک. در حرکت از افکارشون به جلو به سختی میافتندو معمولا روی فکری گیر میکنند و گاهی ساعت ها نشخوار میکنند.
تمرینی اگر بخوام بگم بنظرم این کار رو میتونیم کنیم که برای کاری که در لحظه در حال انجامش هستیم سعی کنیم نظری داشته باشیم. پیش خودمون باشه یا با دوستی که کنارمونه در میون بگذاریم. همین الان بگیم این نوشته در مورد فلان موضوعه و فلان آدم هم قبلا در اینباره حرف زده. وقت غذا خوردن از میزان نمکی که غذا باید داشته باشه بگیم و آیا انکه نمک مفیده یا نه و چرا. یا وقتی که توی مترو حرف کنار دستیمون در مورد موضوعی تو رشته خودمون میشنویم ما هم وارد بشیم. این تمرین یک نوع زندگی کردن در لحظه هم هست. ذهنی که همیشه خودش رو گرم میکنه به صاحبش کمک بزرگی میده. هم از لحاظ فکری هم احساسی و هم عزت نفس.
روز ایده آل برای من روزیه که انقدر در مورد مسائلی مجبور به ایده دادن شده باشم که آخر شب به راحتی به خواب برم.
این هم یادم نره که زندگی همون حفظ تعادل در الاکلنگه.
حرفهایی که میزنم شاید از نظر عده ای بوی کفر بدهد. شاید بعضی ها بگویند تو هیچی نمیدانی و از خیلی چیزهای خبر نداری. اما بگذارید بگویم.
امروز صبح داشتم با دوستی قدم میزدم و بحث از اجنه و فرازمینی ها شد.
من تا بحال جن یا چیز عجیب و غریب ندیدم. و چیزایی که خوندم و مستنداتی که میبینیم طرز فکری مادی برای من به ارمغان آورده. این که هر چیزی یه توضیح علمی داره. حال ما ممکنه هنوز اون رو ندونیم یا نفهمیمش. صرف همین که بشه دیدش یا بشه احساسش کرد به ما این امکان رو میده که بشه روش تحقیق کرد و بررسی بیشتری انجام داد.
قسمت زیادی از طرز فکرم نسبت به جهان و گیتی رو مدیون دگریس تایسون و مستند کیهان ادیسه فضا زمانی هستم. دیدن این مستند اگر به دقت و عشق دیده بشه به بیننده این رو یاد خواهد داد که هیچ چیزی خلع و ساعه بوجود نمیاد و وجودش هم دارای نشانه هایی هست. اما روح و جن از این قانون طبعیت نمیکنند. هیچ نشانهای ندارند و با هیچ دستگاه و حسگری قابل اندازه گیری نیستند.
ازین ها گذشته جن ها و روح ها گرسنه نمیشن؟ تمامی حالات و احساسات ما در زنچیز فیزیک و بدن ماست، در حالت روح چه بلایی سر اون حالات میاد. آیا عصبانی شدن یک روح یا داشتن استرس یک روح برای شما خنده دار نیست؟ در حالی که این حالات در ما خلع ساعه نیست و نتیجه یک سلسله فعالیت های نورونی و عصبی هست.
ازین ها گذشته. صبح یک سوال از خودم پرسیدم. من که وقتی یک هفته یک کار لذت بخش رو انجام بدم برام خسته کننده میشه آیا اون دنیا و وعده هاش بعد از یک مدت خسته کننده نخواهد بود.
دیدم که دنیای ما در نتیجه یک سلسله تصادفات خیلی خیلی غریب ساخته شده. (پیشنهاد میکنم مستند کیهان رو ببینید) مثال قشنگی که معلم درس زیست دبیرستان برای ما زد. میگفت وجود ما مثل این هست که قطعات یک بوئینگ 747 رو از روی برجی به پایین بریزی و وقتی به زمین رسید و به زمین خورد در آخر یک هواپیمای آماده از حاصل این برخورد ها ساخته بشه. عجیبه اما شدنیه و شده. البته میدونم که این مثال قشنگی نیست.
بنظر میاد دنیای مابعد از بوجود اومدن اولین تکسلولی ها بکمک جهش های ژنتیکی و قانون تکامل داروین در یک سیر طولانی ساخته شد.
جهان دیده شده توسط ما 13/8 میلیارد سال عمر داره. این عددیه که ما تونستیم از گذشته آثارش رو دریافت کنیم. بعد از اون جهان هایی شاید وجود داشته باشه شاید نداشته باشه اما ما قادر به دیدنش نیستیم. چرا که سیگنالهایی که تا بحال تونستیم از کهکشان دریافت کنیم تا همینقدر رو نشون میده.
امروز چیزی که یکهو به فکرم رسید این بود. خواهش میکنم هنگام خوندنش نترسید! احتمالا خدایی وجود نداره، جهان آخرتی وجود نداره، بعد از اینجا قرار نیست جایی بریم، ما در نتیجه تصادف ساخته شدیم و سعی میکنیم به همه چیز معنی بدیم. از بودنمون روی زمین تا رفتنمون از روی زمین. چیزهایی که از قبل تکرار شده رو بدون توجه به منشا اون به عنوان حقیقت قبول کردیم و به بچه های خودمون یاد دادیم. شاید گفتن این حرفها به بچه ها برای کم کردن ترسشون و رفع کنجکاویشون خوب باشه، اما بیاید خودمون رو بازی ندیم.
زندگی ای که در اختیارمونه همینه. مثل میلیاردها موجود دیگه روند بلوغ و پیریمون رو طی میکنیم و بعدش راه رو برای موجودات جدید باز میکنیم.
ولی اینها دلیلی بر پوچ بودن همه چیز نیست. پوچ گرایی نیست. شاید فقط تلاش نکردن برای معنا دادن به چیزیه که در ماهیتش معنایی نداره. و با همون بی معنایی باید بپذیریمش و ازش لذت ببریم. خدارو چه دیدید شاید زندگی بی معنا قشنگ تر بود. همین که فقط پیشرفت و پیشرفت کنیم برای ما اوج لذت و شادی باشه.
خیلی ها هستن که از فکر کردن به این موضوعات به جاهای خوبی نرسیدن.
من به خدا ایمان دارم. دوست دارم وجود داشته باشه. چیزی که نشه حسش کرد (حتی با دستگاه حسگر) رو نمیتونم به سادگی قبولش کنم.
راستی یک نکته. نباید زیاد به این موضوع فکر کرد. بعد از مدتی باید به یک جمع بندی و نتیجه رسید وگر نه فقط باعث آزاره.
اطلاعات قدرت است.
این جمله ای بود که امروز بعد از حرف زدن با دوستی و قدم زدن در راهرویی بزرگ بفکرم رسید.
اطلاعات رو چه چیزی میبینیم؟ اطلاعات رو به یاد داشتن آمار میبینیم یا حفظ کردن چندتا داده؟
مفهومی که امروز از گفتن این جمله در ذهن داشتم مشخص بود. اطلاعات برای من 1-علم انجام یک کار و 2-آشنایی با ابزار ها و 3-ویژگی های محیط و 4- آدمهای اطرافمان بود.
برای تکتک اینها باید وقت گذاشت و مدام بیشتر و بیشتر دانست. چه در خانواده، چه محیط دوستانه یا سر کار. اینها رو که بدونیم تکلیفمون با خودمون مشخصه. نقشی که بر عهده ما گذاشته شده رو بهتر میپذیریم و از داشتنش لذت میبریم.
قدرت واقعی وابسته به کسی یا جیزی نیست. از درون میجوشه. یک نوع حس جنگندگی درونی و یک نوع اعتماد داشتن به خود. مستقل شدن از لحاظ ذهنی. قدرت، ربطی به جایگاه نداره. چه رئیس باشیم و چه مرئوس. تنها نکته اینه که وقتی رئیسیم مجبور به داشتن قدرتیم و وقتی مرئوس مجبور نیستیم. و مجبور نبودن و نبود نیاز مساویه با بر نینگیختن ما برای پرورش و حتی فکر کردن به این ویژگی مهم.
بنظرم بعد از این احساس ها فرد روبروی ما هم از ارتباط با ما لذت بیشتری میبره. درست مثل خودمون.
نیاز به قدرت یکی از پنج نیاز اساسی هر انسانیه. ی اون مساویه با حس بهتر. قدرت برخلاف آنچه ممکنه فکر کنیم به کسی آسیب نمیرسونه.
گاهی که غرق در کارهای تکراری هستیم و دنیای برای ما بودن در حالتی مثل Sleep کامپیوتر است، یا از انجام کاری که میکنیم مطمئن نیستیم و دائم به خودمون شک داریم یا در کارهای روزمره خودمان احساس خستگی میکنیم. یا دنیا را امیدوارانه نگاه میکنیم اما میدانیم که این امید شکننده است. مشکل از کجاست؟
خیلی فکر کردم. وقتی حالم خوب نیست در انجام ساده ترین کارها گاهی میمانم. برای جمع دو عدد سه رقمی سه بار این کار را انجام میدهم تا مطمئن شوم. کتاب رو با بی حس ترین حالت ممکن میخونم و برای سومین بار پراراگراف رو مطالعه میکنم. و دیگه مثل قبل جاهایی پیدا نمیکنم که قلبم رو به تپش بندازه و جرقه هایی از آگاهی رو در ذهنم ایجاد کنه. وقتی روحیه ندارم اوضاع همین است.
اما امان از وقتی روحیه دارم. کارهایی که در حالت عادی فکر نمیکردم از پسشان بربیایم را خیلی ساده میگذرانم. کارهای بزرگ برایم دیگر ترسی ندارند. به راحتی مراحل کار را به همه توضیح میدهم و با استدلال دلیل حرفهایم را توضیح میدهم. ذهنم خوب کار میکند و حرفهای دیگران را خوب میفهمم.
حالا که فکر میکنم همه چیز روحیه است. بعضی ها زیادش را دارند و بعضی ها کمترش را. روحیه به من قدرت ادامه دادن و رد شدن از مشکلات را میدهد. روحیه مدام در گوشم میگوید نگران نباش تو میتوانی.
امروز حرف جالبی به فکرم نرسید که بزنم بخاطر همین برمیگردم به یه موضوع کلیشه ای.
یکی از مواردی که ما توی زندگی باهاش درگیر هستیم یا خواهیم شد و هرکدوم مجبوریم شکل ویژه ای از اون رو برای خودمون شکل بدیم فلسفه زندگیه. اینکه بتونیم یه توضیحی برای زندگیمون و چیزهایی که میبینیم داشته باشیم. اینکه چرا بوجود اومدیم، چرا این اتفاقات داره میفته و کلا پاسخ به سوالاتی از این قبیل در درون خودمون.
قبلا در مورد این صحبت کردم که انسان نیازمند معنا دادن به زندگیش و اتفاقاته وگر نه اگر ذهن توسعه یافته ای نداشته باشیم ممکنه گرفتار یاس و پوچی و کرختی بشیم. بخاطر همین مجوریم برای زندگیمون توضیحاتی بیاریم یا بیابیم. خیلی از این توضیحات از جنس توهمه و ساختگیه ولی میزان تاثیر گذاریشون دقیقا به میزان باوری که بهشون داریم بستگی داره.
شاید دین هم از همین جنس باشه. هر چقدر باور بیشتری بهش داشته باشی بیشتر توی زندگی کمکت میکنه. به قول استادی صحبت از خوب و بد بودن نیست، صحبت از مفید و غیر مفید بودنه.
باور کردن یک قرارداده که با خودمون میبندیم. ما سالها پیش با خودمون قرار داد بستیم که به بالا و پایین اومدن آب دریا بگیم جذر و مد. بعد از قبول کردن اسم این پدیده تونستیم روش مطالعه کنیم و لیلش رو پیدا کنیم و کلی کارهای دیگه. حالا فکر کنید اگر هنوزم درگیر انتخاب یک اسم برای این پدیده بودیم و برامون حل نشده یا بهتره بگم قرارداد نشده بود حالا درگیر چه چیزی بودیم.
ما نیاز داریم تا مقداری از این توهم رو به عنوان امری قاطع بپذیریم. تنها در این صورته که میتونیم پامون رو از بعضی محدودیت ها فراتر بگذاریم و ذهنمون در درگیر مسائلی فراتر از حال کنیم.
کسی که به تازگی پدر شده نقش جدیدی به نقش های قبلی زندگیش اضافه شده. اگر کسی نتونه برای خودش این نقش رو هضم کنه بارها و بارها در زندگیش دچار اصتکاک میشه. ممکنه باخودش بگه چرا من باید از راحتی و آرامش خودم بزنم تا موجود دیگه ای راحت باشه. چرا من باید 6 روز در هفته کار کنم و زندگی نکنم. این فرد نتونسته نقش پدری رو برای خودش با قطعیت قبول کنه. نتونسته قراردادی که وجود داره رو پذیرا باشه و حالا در زندگی مدام دچار استحلاک فکری و اصطکاک روانی میشه.
همین مسئله در جاهای دیگه زندگیمون هم وجود داره. ما به سطحی از باور به توهمات احتیاج داریم. شاید کلمه توهم بار منفی داشته باشه ولی ما داریم در مورد ماهیت اونها حرف میزنیم. پادشاهی رو فرض کنید که خودش رو مالک کل کشورش میدونه. یا مدیر دولتی رو که بودجه شرکتش رو چیزی مثل پول تو جیبی بابا میدونه که میتونه هر جا دلش خواست بدون توجیهی خرج کنه و به هر کسی خاست بده. یا فردی که بخاطر جایگاهش حق و حقوقی رو برای خودش میدونه. توهم چیزیه که ما خودمون از خودمون میسازیم و باورش هم میکنیم، گاهی با دلیل و گاهی بی دلیل. توهم چیزی از این جنسه، که برای راه افتادن امور و به هم نریختن اوضاع و بسیاری دلیل دیگر قبولشون میکنیم.
افرادی که استیو جابز در تبلیغ شرکت اپل از اون ها به عنوان وصله های ناجور، دیوانگان و مشکل سازان یاد میکنه همون افرادی هستن که این توهمات رو به چالش کشیدند و توهمهای خاص خودشون (و احتمالا مفیدتر) رو برای خودشون استوار کردند.
برگردیم به فلسفه زندگی، پس به این نتیجه رسیدیم که باور به بعضی از این توهم ها میتونه برای ما مفید باشه. کسی که با تمام وجود باور داره که آدم باید تلاش کنه تا خدا ازش راضی باشه به میزان خلوص در باوری که به این توهم داره و میزان عملی که در راستای اون انجام میده ذهن آرومتر و زندگی بهتری خواهد داشت. در فرد دیگری ممکنه باور این باشه که آدمها باید به حق و حقوق هم احترام بگذراند. یا اینکه زندگی چیزی جز شاد بودن و شادکردن مردم نیست. هرچی باور راسختری به این موضوعات قراردادی داشته باشیم و قاطعانه قبولشون کرده باشیم زندگیمون رو میتونیم به سطوح بالاتری از این جملات ببریم و دغدغه های جدید رو کشف کنیم و سرگرم بشیم.
اگر بخوام خلاصه بگم. باید به چیزی باور داشت. استیو جابز در آخرین سخنرانی 14 دقیقه ایش که دوبله شدش روی وب هم هست هم همین جمله رو در دقیقه آخر میگه:
ما باید باور داشته باشیم. به خودمون، به سرنوشتمون یا به هر چیز دیگه.
بیاید یک بار برای همیشه مسائلی رو که با شک بهش نگاه میکردم و تصمیم نگرفتن قاطعانهش مدتهاست که زندگی مارو در همون سطوح پایین نگه داشته حل کنیم. درست یا اشتباه مهم نیست. همین که پذیرفتنشون برای ما مفید باشه و ازش سودی ببینیم واقعا چه چیز دیگه ای میخوایم؟ مخاطب این حرفم بیشتر خودمم که حدود 2 ساله نتونستم دوستی رو به طور کامل فراموش کنم و گهگاه دوباره شروع به نشخوار کردن خاطراتم میکنم. این خودمم که باید یک بار برای همیشه بعضی از مسائل رو حل کنم و با خودم قرارداد ببندم.
امروز اتفاقی افتاد که دوباره من رو یاد مطلبی انداخت که دوسه روز پیش نوشته بودم. در مورد تکه های گمشده و پازلهای ناکامل رفتار و گفتار خودمون در ارتباط با دیگران و تاثیری که این کار میتونه بر طرف مقابل داشته باشه گفته بودم. به طور خلاصه اگر رفتاری غیر معمول از خودمون نشون بدیم و طرف مقابلمون دلیلش رو ندونه و مجبور به فکر کردن برای پیدا کردن اون تکه پازل گمشده بشه میتونه برای رابطه ما آسیبزا باشه.
امروز بنا به دلایلی و طبق معمول با تعدادی از دوستانی که باهاشون کار میکردم به مشکل خوردم. از همون مشکلات همیشگی که یا حل میشن و یا فراموش میشن و اتفاق خاصی هم نمیافته چرا که چندان مهم نیستند. قضیه این بود که نسبت که درخواست ها و توضیحات ساده ای که میخواستم حالت دفاعی میگرفتند یا دوستانه عمل نمیکردند یا طفره میرفتند. از نزدیک بعد از ظهر بود که رفتارم کمی سنگین شد. کمتر باهاشون حرف میزدم. اینکارها رو میکردم ولی از دستشون هم ناراحت نبودم. چرا که این ماجراها همیشه بود.
موقع برگشت بود که دوباره یاد حرفهای خودم افتادم که ای بابا من که این همه در مورد این موضوع حرف زدم حالا خودم حواسم به رفتارم نبود.
برگشتم و امروزم رو مرور کردم. وقتی کم حرف شدم دلیل واضح و مشخصی نداشت که دیده بشه و مطمئنن بقیه رو مجبور به فکر کردن کرده بودم. وقتی ازشون فاصله میگرفتم و مشغول کار خودم میشدم هم قطعا هیچکدوم از کاری که میکردم مطلع نبودن و فقط میدیدند که پشت کامپیوتر نشستم و دارم تند تند کاری انجام میدم.
وقتی قیافم رو گرفته نشون میدادم و کمتر لبخند میزدم هم علامتی نشون ندادم که توضیح مشخصی براش وجود داشته باشه.
نتیجه باقی گذاشتن چندین جای سوال برای رفتارم در پشت سرم بود.
امروز درس دیگه ای هم گرفتم، فهمیدم اگر که تعداد این سوالات از مقداری بیشتر بشه و فرد مقابل رو به زحمت بندازه یک اتفاقی میافته. اون فرد دریچه ی احساسی خودش رو میبنده و رابطه ی احساسی خودش رو با موضوع بسته نگه میداره و بهش فکر نمیکنه. این یکی از همون مکانیزمهای دفاعی در ماست که با قطع ارتباط موضوع با ما و بیخیالی نسبت به موضوع مارو از آسیبهایی که ممکنه از اون ماجراها برای ما بیفته محافظت میکنه.
فکر میکنم آخر همه ی این شفاف نبودن ها به اینجا برسه. در رابطه های شویی هم همینطور. شما رو یاد اون کلیپ میاندازم که احتمالا دیدید مردی میره تا از زنش که قهر کرده عذر خواهی کنه اما وقتی زنش قبول نمیکنه و برمیگرده اون آقا هم خانمش رو با یک هول روی برفها پرت میکنه و هار هار میخنده. دلیل این چی میتونه باشه جز بیگانه شدن احساسی با همراه زندگیمون؟؟
ندونستن دلیل یک رفتار فرد مقابل به شرط مهم بودن برای آدمها دردآوره. و واقعا هم دردآوره. فقط تصور کنین وارد خونه میشیم و میبینیم پدرمون دیگه باهامون حرف نمیزنه و فقط تو چشممون نگاه میکنه. شدت این درد به حدیه که اگر کمی ادامه پیدا کنه باعث فعال شدن این نوع از مکانیزم دفاعی بشه و اونجاست که همراه این اتفاق احترام و بزرگی پدر برای فرزندش به یکهو از بین میره.
اصولا کارش هم همینه. اول اذیت میشیم و درد میکشیم. این اذیت تکرار میشه و مطمئن میشیم که با ادامه دادن رابطه به این شکل قراره همیشه اذیت بشیم. نا خودآگاه شروع به خنثی کردن حسی خودمون از اون موضوع از اون فرد ایجاد کننده درد میشیم.
حالا که فکر میکنم باید بیشتر مراقب این رفتارها باشم. اگر ناراحتم بهتره دیگران بفهمند ناراحتم و اگر به شکل غیر معمولی خوشحالم باید بذارم بقیه دلیلش رو بفهمن. اگر حسادت میکنم اگر عصبانی ام، اگر احساس ضعف میکنم. اگر کسانی که با اونها در ارتباطم دلیل رفتارم رو به این دلایل که گفتم وصل کنند هم پشتیبانی اونها رو خواهم داشت و هم حالشون رو بد نخواهم کرد.
به مجموعه کلماتی گفته میشه که ما به موقع نیاز به راحتی میتونیم از اونها برای انتقال مفهوم و منظور استفاده کنیم. دونستن کلمات بیشتر ااما به معنای استفاده بیشتر از اونها نیست. درست مثل اینکه ما نجاری باشیم و صدها نوع ابزار و چوب و وسیله داشته باشه اما فقط روی چوب های محدود و یکی دوتا از وسیله هایی که کاربرد بیشتری دارند کار کنه. این فرد روی اون وسیله مهارتش بالا میره اما هیچوقت خارج از اون محدوده احساس راحتی نخواهد کرد. دلش نمیاد از ارهی عمودبر برقیش استفاده کنه یا سمباده مخصوصش.
کلمات و یادگیری کلمات هم به همین شکله. اینکه ما معنی کلمات رو بلد باشیم چیزیه از جنس همون داشتن وسیله ها و استفاده نکردن از اونها. بنابراین در استفاده اولیه از اونها هم احساس راحتی نخواهیم کرد.
خودم خیلی با این موضوع مشکل دارم و داشتم. یعنی وقتی بخوام از کلمات جدید هم استفاده کنم با مقاومتهای متفاوتی روبرو میشم. اما چاره چیه. باید استفاده کرد و به کار برد و احتمالا یکی دو جارو هم زد و خراب کرد.
حالا میدونم یک روز ایده آل در یادگیری کلمات جدید روزیه که آخر شب که میخوایم بخوابیم اون کلمات جدید توی ذهنمون به راحتی بچرخه و رژه بره. توی ذهنمون به راحتی بتونیم یه مکالمه با استفاده از اون کلمات رو شکل بدیم. دقت کردید؟ تا قبل از اون زمان ممکنه حتی توی این کار ضعیف باشیم. یعنی ذهن نتونه یه تصور منسجم از صحنه یا مکالمه بسازه. اما وقتی اون رو چند بار استفاده کنیم این قابلیت رو بهش میدیم.
نمیدونم تجربه کردید یا نه ولی حس خوبی داره وقتی اتفاقاتی که در طول روز افتاده و حرفهایی که زده شده رو قبل از خواب به شکل یه رویا یا داستان بسازیم و تو مغزمون مرورشون کنیم. به من که حسی از تسلط میده. نه این که یه تصویر کلی و باعجله بسازیم و بگذریم. نه بلکه یه تجسم با جزئیات، بدون عجله و با آزادی کامل. جوری که انگار در مغزمون زندگی میکنیم. در این حالت دریچه های جدیدی از موضوعات به رومون باز میشه که ممکنه قبلش متوجهش نشده بودیم.
فکر کنید یه داستان یا رمان رو میخونیم. در هر قسمتی از داستان این تجسمات فوق العاده رو میشه داشت. میشه وارد ذهن شد و در داستان زندگی کرد. نمیدونم چطور اما مغز این قابلیت فوق العاده رو داره. میتونم با معلم شعبانعلی که حدوده دوساله میشناسمش و حرفاش رو گوش دادم و نوشته هاش رو خوندم شروع کنم به بحث و تبادل نظر. یک حالت ناخودآگاهانه بسیار جالب. نیاز به آرامش داریم و آزاد گذاشتن خودمون برای دسترسی به اونجا.
خلاصه کلام اینکه بگم که این تجسمات میتونه کار یادگیری کلمات جدید و فعال کردنشون رو سرعت بیشتری بده.
دیروز بعد از چند روز دست به قلم نشدن نشستم و خواستم تا مطلبی بنویسیم.چیزی که اینجا قرار است در موردش حرف بزنم اثری است که این چند روز انفصال در نوشتن در من گذاشته. این جدایی ها قابل بسط دادن به خیلی از جنبه های زندگیمان است. از جدایی از محیط خانه یا کلاس زبان گرفته تا دوری کردن از کاری که مدتی مرتب و با نظم انجام میدادیم، مثل نوشتن، مثل ورزش کردن و .
دیروز که صفحه ارسال مطلب وبلاگ را باز کردم اول با عنوان مشکل پیدا کردم. نمیدانستم راجع به چه چیزی بنویسم. تا هفته پیشش که مرتب مینوشتم این اتفاق نیفتاده بود. یعنی شده بود وقتی تصمیم به نوشتن میگرفتم بلافاصله یکی از اتفاقات روز به صورت رندوم و در کسری از ثانیه به ذهنم میرسید و با تمرکز و سرعت مناسب شروع به تایپ کردن میکردم. پس وقتی مدتی از کاری که به آن عادت کردهایم دوری میکنیم و دوباره انجام آن را شروع میکنیم ممکن است در ابتدا حس خوبی نداشته باشیم، چرا که به این حرف میرسیم که: من که قبلا خوب بودم و راحت این کار را انجام میدادم چرا الان اینطوری شدم؟
از طرفی طی اون یک هفته موضوعاتی هر روز به ذهنم میرسید که بنویسم ولی هیچکدوم تبدیل به عمل نشد بنابراین یک جمع شدگی و درهم ریختگی پیش اومد جوری که وقتی موضوعاتو لازمشون داشتم هیچکدوم به یاری ام نمیومدن.
اثر بعدی فراموش کردن زبانِ اون کاره. معمولا وقتی مرتب مینویسیم به مجموعه ای از لغات عادت میکنیم که دیگه هنگام نوشتن ناخودآگاه و با تسلط خوب از اونها استفاده میکنیم. اما این مجموعه لغات و این فضا بعد از مدتی دوری کمرنگ و کمرنگتر میشه. این حالت رو در جاهای دیگه و کارای دیگه هم زیاد دیدم. فرض کنید که از نزدیک ترین دوستتون یک ماهه فاصله گرفتید و تو این مدت با کسی هم حرف نزدید. وقتی پیش هم بیاید و بخواید صحبت کنید احساس میکنید برای حرف زدن دارید کلی انرژی و فکر اضافی صرف میکنید.
شاید این حرفی که میزنم جمله ی ساده ای باشه، اما به نظرم اساس و پایه یادگیری ما دور همین گزاره میچرخه.
اگر فعالیتی را بیشتر تکرار کنیم و بیشتر درگیر آن باشیم زودتر یادش میگیریم. تکرار و درگیر بودن چیزیه که ارتباطات جدید رو در مغز ما بوجود میاره و بعد اونها رو محکم و محکمتر میکنه. بعد از مدتی دیگه به انجامش فکر نمیکنیم. هرکاری که باشه انجامش برای ما راحت و راحت تر میشه.
یه موضوع کوچیکی هست که خودم مدت ها بعد از فهم این موضوع ازش غافل بودم. ما گاهی به انجام بعضی از کارها فکر میکنیم و با تکرار اونها اونها رو بهتر یادمیگیریم، مثل شطرنج، فوتبال یا درست کردن قرمه سبزی و گاهی هم به انجام کارهایی فکر نمیکنیم و بازم یادشون میگیریم! این حالت دوم خیلی خیلی مهمه چرا که میتونه به ضرر ما یا به سود ما باشه.
همین الان داریدچکار میکنید؟ این مطلب رو میخونید؟ به خود خوندنتون فکر کردید؟ به طرز نشستن روی زمین یا صندلیتون؟ به نوع گرفتن گوشی در دست. به زاویه گردن، به نوع نفس کشیدن و .
یه متن 600 کلمه ای رو خوندید و ذهن شما این کلمات رو معنا میکرد. راحت خوندید؟ همین کار آیا وقتی هشت سالمون بود به همین راحتی و سادگی بود. ما آدمها از یک جایی ببعد یادمون میره که در حال یادگیری موضوعی هستیم.
خودم که حالا دستم توی نوشتن کمی روون شده حواسم نیست که اگر ادامه ندم مدام ضعیف و ضعیفتر میشم و نوشتن برای من تا حدی سخت تر میشه. منظور از این حرفها این بود که ما در خیلی از کارهامون فراموش کردیم که در حال یادگیری ایم. به قول یه معلمی ما لازمه گاهی این چیزا رو از انتهای مغزمون بیرون بکشیم و دستمالی به سر و روش بکشیم و دوباره سر جاش قرار بدیم. البته که تغییر دادن این یادگیری ها که به عادت تبدیل شده بسیار سخته اما حد اقل با این کار نسبت بهش احساس تسلط میکنیم.
نمیدونم تا حالا چیزی در مورد تفکر سیستمی شنیدید یا نه، خیالتون رو راحت کنم که منم چیز زیادی نمیدونم! اصلا هم قرار نیست در مورد تفکر سیستمی صحبت کنم فقط میخوام به دو تا عامل توی سیستم اشاره کنم.
چیزی به اسم متغیر حالت و متغیر نرخ. به احتمال زیاد این کلمات اولین باره که میشنوید و میخوام بهتون نشون بدم که چرا این دو تا مفهوم رو باید و بهتره که در ذهن داشته باشیم و بهش فکر کنیم.
این حرفها خلاصه ای هست از کلاس درس دکتر مشایخی با عنوان تفکر سیستمی که توی وب راحت میتونید با جستجو پیداش کنین.
تفکر سیستمی این رو میگه که دنیا پر از سیستم هاست.
طبق تعریف کلیشه ای از سیستم: سیستم مجموعه ای از اجزاست که باهم ارتباط دارند و برای هدفی خاص فعالیت میکنند.
بیاید یک سیستم رو بررسی کنیم. بارش باران رو تصور کنیم. یه اتفاق سادست در ظاهر، به نوعی بارش قطرات آب از آسمان به زمین از سمت ابرها.
اما تفکر سیستمی کاری که برای ما میکنه اینه که میاد و توضیح میده که هیچ چیزی خلق الساعه نیست و یکدفعه ای اتفاق نمیافته، بلکه این اتفاق یکی از اتفاقهایی است که در یک سری روندهای طولانی مدت و زمان بر اتفاق افتاده. خب بیاید سرنوشت یک مولکول از این باران رو باهم مرور کنیم. این مولکول که حالا روی گونه مون چکیده احتمالا صدها ساله که هست که به همین شکل وجود داشته. این مولکول هفته قبل در شرق دریای مدیترانه بود. یعنی وقتی یک توریست توی کشور ترکیه باقی نوشیدنیش رو میریزه توی دریا این مولکول وارد دریا میشه. بعد از یک روز بخاطر تابش گرما انرژی مولکول بالا میره و بخاطر همین همراه با میلیون ها مولکول کناریش بخار میشه و به سمت بالا حرکت میکنه و سفرش رو شروع میکنه. بادهایی در مرز ایران و ترکیه این مولکول کمی به سمت جنوب میارن. مولکول میبینه که مدام در مسیر داره با دوستانش فشرده و فشرده تر میشه و حالت قشنگی به خودشون میگیرن. فصل پاییزه و وقتی به نزدیکی های البرز میرسن بخاطر موقعیت خورشید و دمای جو شروع میکنه به برگشتن به حالت قبلیش یعنی مایع و به صدها دوستش پیوند میخوره.
تبدیل میشن به یه قطره و مدام سنگین و سنگین تر میشن. مولکول صدای رعد و برق رو میشنوه. هوا سرده و احساس میکنه داره به سمت پایین کشیده میشه. تا کمی پایین تر میاد باد شدیدی اون رو به سمت شرق پرتاب میکنه. مولکول با سرعت ده ها متر به سمت پایین و شرق حرکت میکنه. توی مسیر میبینه که قطره اون با ده ها قطره برخورد میکنه و مدام قطرش عوش میشه. سرعت خیلی بالاس تا اینکه در ساعت 15:30 در ثانیه 45 وقتی دارید بعد از خریدتون از روی خط عابر پیاده خیابون هفت تیر رد میشید به گونه شما برخورد میکنه.
چقدر سوال ها که میشه پرسید. اون قطره قبل از نوشیدنی کجا بوده؟ از کجا اومده، اتمهاش کی به هم وصل شدن.
راستش وقتی ادامه میدم این سوالات ته ندارن. شاید این اتم رو سالها پیش روی گونه هیتلر فرود اومده باشه یا صورت زیبا رویی! کسی چه میدونه امسال چندبار رفته بالا و باریده و اومده پایین.
تفکر سیستمی میخواد این مدل تفکر رو به ما بده. یک نوع بینش که آمیخته شده با زمان.
اما مقدمه طولانی شد، برسم به متغیر حالت و نرخ.
متغیر حالت یعنی حالت یک چیز در همون لحظه. مثل میزان مهارت من در مکالمه انگلیسی. میزان توانایی من در تعمیر خودرو. میزان وزن من.
و متغیر نرخ ورودی هایی هستن که حالت رو تغذیه میکنن.
بذارید با مثال بگم.
روند با سواد شدن رو در نظر بگیرید. وضعیت ما از لحاظ دانایی در همین لحظه همون متغیر حالت ماست. و نرخ درواقع غذاهایی هست که ما به برای همون حالت خاص به متغیر حالت میدیم. سخت بود؟ یه مثال دیگه. فکر کنید میخواید چاق بشید. وزن شما در هر لحظه عبارتست از متغیر حالت شما و غذایی که مدام به خودتون میدید عبارتست از متغیر نرخ.
متغیر حالت از متغیر نرخ تاثیر میپذیره. اگر نرخ چیزهای افزاینده وزن باشه روی حالت تاثیر افزایده و اگر چیزهای کاهنده باشه (مثل ورزش) باعث تاثیر کاهشی بر روی متغیر حالت میشه.
متغیر نرخ و حالت هر کدوم ویژگی هایی دارند که اینجا جای گفتنش نیست چرا که متن طولانی ای میشه اما به طور خلاصه میگم که متغیر نرخ بر روی متغیر حالت تغییر ایجاد میکنند. متغیر حالت به یک دفعه ای تغییر نمیکنه و اون متغیر نرخه که میتونه درش تغییر ایجاد کنه نه چیز دیگه ای. متغیر نرخ میتونه در کاهش یا افزایش یک چیز باشه. از متغیر های حالت اگر بخوام مثال بزنم میتونم اینها رو بگم. میزان وزن من. میزان دمای کره زمین. میزان علاقه به یک فرد. میزان اعتماد به یک فرد. میزان اعتبار یک فرد در بازار. میزان خوشحالی من.
حالا بیایم اینو در همه جوانب زندگی نگاه کنیم. فکر کنید که میخواید آدم خوشحال باشید؟ با توجه به این حرفها کاری که باید کنیم اینه که روی متغیر نرخ تغییر و دستکاری ایجاد کنیم. یعنی مدام چیزهایی رو به خورد متغیر حالت (میزان خوشحالی) خودمون بدیم که مقدارش رو افزایش بده و مدام خوراک مثبت و افزاینده بهش برسه. چیزی بوجود بیاد که بهش میگن "انباشتگی متغیر نرخ"، یعنی متغیر نرخ دلخواه ما اونقدر زیاد باشه و دم دستش باشه که مدام متغیر حالت ما وقتی گشنش بود برداره و بخوره. یعنی متغیر حالت رو مدام تحریک و به سمت دلخواه بردن. یعنی ورزش کردن برای عضلانی شدن، یعنی کتاب خوندن برای فکر تازه داشتن، یعنی تفریح کردن برای خاطر آسوده داشتن، یعنی صحبت کردن برای فکر باز داشتن، یعنی خیلی چیزها.
اگر فرصتش رو دارید حتما پیشنهاد میکنم که بشینید و فایلهای کلاس آقای مشایخی رو ببیدید. سخته که صحبت های 5-6 ساعت رو در هزار کلمه خلاصه کرد. مکتبخونه
از نوجوانی سوالی در ذهنم شکل گرفت و هر از چندگاهی چند دقیقه ای ذهنم رو به خودش مشغول میکرد. همین حالا هم جواب قانع کننده ای براش ندارم اما در موردش مینویسم تا شاید چیزی بتونه ذهن روشن تری در این مورد بهم بده.
قبلش در مقدمه باید بگم بیاید اول با حالتی به نام مطلوب آشناتون کنم. حالتی که دوست داریم به اونجا برسیم و اون شکلی باشیم. حالت مطلوب یا حالت های مطلوب نه یک چیز بلکه در صدها و هزاران چیز در زندگی وجود داره. حد اقل در ذهنم که اینطوره. و حالت غیر مطلوب. حالتی که دوسش نداریم اما خب به دلایلی نمیتونیم فعلا ترکش کنیم. شاید فعلا تواناییش رو نداریم.
امروز داشتم به این فکر میکردم. من چقدر تحسین و تشویق دیگران برام مهمه. اونقدری مهم هست که تلاش هام نه برای حس خوب و خودم که برای جلب تشویق دیگران باشه؟ یعنی آیا حاضرم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم تا عوضش تشویق و حس فوق العاده ی تحسین شدگی دیگران رو جلب کنم. دقیقا مثل یه آدم نابالغ.
اما سوالم. آیا میشه بدون گذر از حالت نامطلوب یکراست به حالت مطلوب رسید؟
یعنی از همون اول به مرحله ای برسم که نظرات دیگران مانع کارم نباشه. تحسین دیگران رو به عنوان لطف دیگران نسبت به خودم ببینم نه چیز دیگه ای. بتونم ذهنیتی کاملا مثبت در خودم داشته باشم. از مصاحبت با دیگران لذت ببرم.
میدونید. من به این نتیجه رسیدم که بهتره وقتی در حالت نامطلوب قرار داریم ندونیم که درونش قرار داریم. یا اصلا ندونیم حالت مطلوب و نامطلوبی وجود داره. چرا که جلوی کارم رو میگیره. مثلا وقتی در نوشتن هیچ هنر ندارم که هیچ، بلکه افتضاح هم هستم اما اینکه بدونم یک روز دلم میخواد مثل فلان نویسنده بنویسم و از الانم هم خوشم نمیاد. همین دونستن اینکه افتضاح هستیم میتونه مانع ادامه دادن بشه و خیلی راحت کاری رو کنار بگذاریم.
به شکل دیگه، آیا میشه از اول بدون اینکه کسی مارو غرق در عشق بی دلیلش کرده باشه حالا غنی از عشق باشیم و به دیگران عشق بدیم؟
چی بگم که بنظرم بعضی از عشق های الان حالتی مثل گدایی پنهان محبت دارن. یعنی من خوبم با دیگران تا دیگران هم مجبور باشن با من خوب باشن. اگر یکی این وسط خوب نبود حالم بد میشه. و میگم چرا این اتفاق افتاد من که باهاش خوب بودم چرا اینطوری کرد. و از طرفی هم نتونم جور دیگه ای باشم.
از اونور داستان هم تبدیل نشم به فردی که کلا از آدم و عالم بریده و دیگران براش هیچ اهمیتی ندارن. و اگرم خوب هستم و گرم صحبت میکنم صرفا و صرفا و صرفا فقط به خاطر منافعم نباشه. چون بنفعمه که با کسی خوب باشم. مثالش رو بشدت جدا در رفتار رئیس و مرئوس میبینیم. به کسی احترام میگذاریم چون مجبوریم وگرنه بضررمونه و برامون شر میشه.
حالت بالغانه برای من همون حالت مطلوبه.
آیا باید انقدر راه های خطا رو برم تا حالت بالغانه در تجربه بدست بیاد یا میشه از همون اول چنین حالتی رو بهش رسید.
میترسم و دیدم که اگر راه اول رو برم ممکنه چنان گرفتار بازخوردها بشم و ازم انرژی ببرن که دیگه نتونم ازش خارج بشم نتونم ازش درس بگیرم یا معنایی رو در پسش ببینم. نگین که این حالت پیش نمیاد چرا که برای آدمهایی خیلی راحت هم پیش میاد که سالها درگیر یه باتلاق فکری میمونند.
اگر کسی محبت کردن رو بلد نباشه و عاشق همنوعش نباشه ممکنه هر چند ناخواسته رفتاری رو نشون بده که بیشتر به بلد نبودنش پی ببره تا اینکه این کار رو که الان انجام داد به عنوان یه درس از کاری که انجامش نتیجه مثبتی نداره در خاطرش ثبت کنه.
«مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آنها را به بند خویش کشیده است. سقوط تو از بند برایشان، همانقدر جذاب است که بندبازیات. گامهای روی بند را نه به خاطر همهمهی تشویق آنها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند همچنان بر لبانت باقی بماند.»
از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی
این حرفها بنظرم ازونهاست که باید همیشه کنار دست خودم داشته باشم. درست مثل معنی موفقیت امرسون.
شبکه HBO یک سریال جدید تهیه کرده به نام چرنوبیل. البته به قول خودشون یک مینی سریال 5 قسمتیه. در مدت کوتاهی این سریال به جایگاه بهترین سریال جهان رسید و بالاتر از سریالهایی مثل گیم اف ترونز، بازی تاج و تخت و مستند سریالی کره زمین قرار گرفت.
این سریال به حادثه انفجار نیروگاه برق هسته ای چرنوبیل پرداخته و با یک سیر داستانی سعی شده کارهایی که انجام گرفته و افرادی که در اون اتفاقات حضور داشتند رو نشون بده.
میشه توی یک روز تمامی قسمتهای این سریال رو دید. و ازش لذت برد. و پیشنهاد هم میکنم.
وقتی حقیقت کسی رو میرنحونه، ما اونقدر دروغ میگیم تا زمانی که اصلا یادمون میره حقیقتی وجود داره، ولی هنوز همونجاست.
این حرف پروفسور لگاسف بود. کسی که شاید جان میلیون ها آدم رو نجات داد. وقتی بهش فکر کنیم میبینیم که مصداق اینکه حقیقت خیلی وقتا کسی رو یا حتی نهادی رو میرنجونه بسیار بسیار زیاده. ما دروغ میگیم تا فرد نرنجه یا دروغ میگیم تا به سودی برسیم و فرد حداقل در اون لحظه نرنجه. اما حقیقت همیشه همونجاست.
میگن توی فروشندگی اگر دروغ نگی کسی ازت جنسو نمیخره. املاک، ماشین و . فرقی نداره. شاید این ماییم که تحمل شنیدن حقیقت رو نداشتیم. و به خاطر همین در طی صدها سال به اینجا رسیدیم که دروغ میگیم و دروغ رو پیش برنده کارها میدونیم. هرچی باشه این راه حل راحت تر از اینه که خودمون رو انقدرد بزرگ کنیم که رنجش بچگانه نداشته باشیم. در روانشناسی بهش حلقه بازخورد منفی میگن. یعنی بابت رفتاری پاداش بگیریم که در ذاتش رفتار نادرستیه.
این پست چقدر مفهومی شد! قرار بود فقط معرفی سریال باشه :))
جمله ای از یونگ نقل شده بود به این مضمون که:
درس ها انقدر برای آدم تکرار میشن تا بالاخره یاد گرفته بشن.
مثال زبان شاید برای این موضوع بد نباشه، یا سواد یا آشپزی یا هر چیز دیگه ای. ما تا وقتی که زبان یاد نگیریم و نریم سراغش مدام تا وقتی به یه متن انگلیسی برخورد میکنیم لنگ بودن خودمون در اون موضوع رو دوباره به یاد میاریم.
برای من برنامه نویسی مصداق این تکراره. مدام هر وقت جایی برمیخورم و اسم از یکی از حوزه های مربوط به برنامه نویسی رو میشنوم گاهی به یاد میارم که برنامه نویسی رو دوست دارم و علاقه دارم یاد بگیرم و دو دقیقه بعد فراموش میشه. این چرخه تکرار ممکنه تا اواخر عمر ادامه پیدا کنه. همونطور که برای خیلی ها اینطور شده. بعضی ها هم بهش میگن حسرت.
جمله یونگ رو خیلی میشه بسطش داد و به هر موضوعی وصل کرد. بنظرم مقاومت بیخود فایده نداره، فقط باید دل داد و یاد گرفت. تا کی میخوایم از یک اتفاق ناگوار از کوره دربریم و هر دفعه از کارمون پشیمون بشیم. بالاخره یروز قبول میکنیم که باید این روش رو ترک کنیم. اگر زرنگ باشیم زودتر مقاومت رو کمتر میکنیم، اگر نه انقدر ادامه میدیم تا چند ماه بعد، شاید هم چند سال بعد به همون نتیجه برسیم.
سرنوشت ما همینه، بیاید قبولش کنیم و از نتیجش لذت ببریم و اونو از آن خودمون کنیم.
مدتها بود تنقلاتی مثل چیپس و کرانچی و ازین موارد نگرفته بودم و ماه رمضان حسابی ما رو تحریم کرده بود. امروز موقع برگشتن به خونه از مغازه بزرگ و زیرزمین ولی دنج و کامل کمی چیپس و پفک خریدم. راستش رو بگم تو مسیر اومدن قیمت ها رو که دیدم گفتم باز قیمت ها زیاد شده و اگر نگیرم تا مدتها آرزو به دل خواهم بود. (آخه چیپس 4 تومنی رو کی حاضره بگیره دیگه؟!) خلاصه اینکه رفتم و چندتایی از محصولاتی که هنوز از قبل با قیمت قبلی باقی مانده بود گرفتم و اومدم که حساب کنم.
فروشنده یه پسر 26-27 ساله میخورد که دوسه ساله تو این مغازه کار میکنه. اکثر مواقع هم خریدم از همین مغازست، پس دو سه ساله هر چندروز یکبار میبینمش. اما توی این دو سه سال هیچ وقت صحبتهایی غیر از چقدر میشه و چقدر تقدیم کنم و فلان چیزو دارید نکرده بودم. حتی فکرش هم مسخرست! تصور کنید فیلم تمامی این سالها رو دور تند بذارن جلوی من. چنان حالم بد میشه از کارم که دیگه احتمالا هیچجا خریدی نرم :)
اما چرا اینها رو گفتم. این دفعه وقتی داشتم حساب میکردم یا بهتره بگم ایشون داشت جمع میزد ناگهان یه سوال از خودم پرسیدم.
از خودم پرسیدم کسی که اونور باجه نشسته و دوسه ساله که میبینیش رو آیا به چشم یه انسان میبینی؟
سوال واضح بود و جواب هم مشخص. نه.
من با تمامی آدمها غیر از دوستان و خانواده و اقوام و همکاران حالتی دارم مثل آدمهایی که توی مترو کنار هم نشستن. مهم نیست که طرفی که سمت چپم نشسته و بهم چسبیده کیه و چیکارست. با اکثر آدمها همین حس اما با شدت کمتر.
این روزها بهتر یادگرفتم که چطور میشه با آدمها دوست شد. کافیه یه موضوع برای حرف زدن پیدا کنی و باهاشون حرف بزنی. حرف بزنی و نذاری صحبت قطع بشه. ادامه بدی، بخندی و بخندونی، میتونی نظرش رو بپرسی یا نظرت رو بگی. سوال بپرسی و راهنمایی بخوای. ارتباط به همین سادگی شروع میشه.
احترام خشک و خالی کافی نیست. اگر بود این همه سال برای من جواب میداد. باید با آدمها مهربان بود و با اونها مثل یه انسان رفتار کرد. اجازه نداد اسم هایی ماننده فروشنده، کارگر ، راننده تاکسی، راننده اتوبوس، بانکدار، رئیس و . دید انسانی مارو نسبت به آدمها از بین ببره.
وقتی اون سوال رو از خودم پرسیدم ناگهان نگاهم به طرف مقابل عوض شد، در عرض چند ثانیه احساس کردم سالهاست که با او دوستم. گفتم: ته مغازتون اون کولره چقدر خنکه آدم دوست داره همونجا بمونه نره بیرون. خندید و با لبخند بهم گفت که بخاطر یخچالهاست که اینور مغازه گرمه، چهارتا یخچال هست ک گرما تولید میکنه و . کمی ادامه دادیم و هم من و هم مطمئنم انسان مقابلم با حسی خوب از هم خداحافظی کردیم و رفتم.
خیلی خیلی خیلی وقتها چیزی که به ما اجازه ارتباط با دیگران رو نمیده اینه که نسبت به آدمهایی که میبینیم بخاطر اسمی که روشون هست بیگانه ایم. دسته بندی مفیدی که ناخودآگاه روی آدمها گذاشتیم اینجا باعث یه اتفاق مزخرف میشه. خودمون رو محروم میکنیم از حرف زدن و ارتباط.
حرف زدن با آدمها چیزیه که زندگی رو لذتبخش تر میکنه. و مارو سالمتر میکنه. به همین سادگی.
اگر از اون آدمهایی هستین که فکر میکنین حرف نزدن رو باید به بحث در مورد موضوعات چرت و پرت ترجیه داد. یا حتما باید راجع به موضوعات مهم و مفهومی حرف زد احتمالا ازون آدمهایی میشیم که بقیه از حرف زدن باهامون کلافه میشن! شاید بد نباشه فقط کمی در حرف زدن راجع به موضوعات مختلف کنترل بیشتری داشته باشیم. اون موقع به عمق زندگی میریم. کی گفته صحبت کردن در مورد دستور العمل تهیه یه شربت کار عبثیه. یه آدم معمولیه عالی بودن گاهی اوع توسعه یافتگی ذهنه.
یکی میگفت آدم تا مجبور به تغییر نشود تغییر کردن کار سختیه. اگر ناچار باشیم که پول دراوردن را یادبگیریم یا اینکه بمیریم اگر روحیه مان همراهیمان کند رسیدن به خواسته کار سختی نیست. فقط کمی درد دارد.
شاید شما هم مثل من آدمی باشید که زیاد فکر میکنید. چندبار فکر میکنید، فکرتان را پاره میکنید و دوباره از سر فکر میکنید. فکرتان نه به صورت خطی بلکه حالتی تکه بپاره به سان پرواز پشه در آسمان که در یک جای محدود مدام در حال جابجایی است. فکرتان مثل یک سیم کابل باشد که به یک باتری 1.5 ولتی وصل شده. صدای خودتان و فکر کردنتان را نمیشنوید. شاید کمی اغراق کردم اما اغراق برای رساندن منظور حلال است!
میخوام در مورد تجربه ای حرف بزنم و بگم که چطور مجبور شدم بهتر فکر کنم.
مدل ذهنی ما آدمها قبل از تغییر به شکلیه که چه راضی باشیم و چه ناراضی بشدت در اون مدل راحتیم. چرا که اگر راحت نبودیم خیلی قبلترها بفکر تغییر میفتادیم.
مدتی هست که جایی مشغول شدم. با روحیه بد و فکری ناخوش و ذهنی افسرده. مسئولیتی به من سپرده شد که تجربه انجامش رو از قبل داشتم اما با این فرق که بزرگتر شده بود و آدمهای بیشتری هم بودیم. فضایی پیش اومد که نقشی رو که بر عهده گرفته بودم به خوبی نمیتونستم اجرا کنم. یعنی روحیهاش و سرسختیش در من نبود. اما اگر تغییر نمیکردم به راحتی به بقیه اجازهی سو استفاده و حکومت بر محیط کار میدادم.
یک اتفاق عجیب افتاد.
شرایط به شکلی تغییر کرد که بودن در مدل ذهنی قبل دیگه مثل قبل برام راحت نبود. یعنی نمیتونستم توش راحت باشم و بیشتر برای من دردسر داشت تا فایده. نمیدونم خودم خواستم یا نه اما مجبور به پذیرش تغییر در رفتار خودم شدم. اجباری که شیرین بود و بیشتر از این که اجبار باشه یک نوع تغیییر خودخواسته در رفتار بود. حالا در مدل ذهنی جدید راحت تر هستم. مشکلاتی که ممکن بود پیش بیاد کمتر شده و باز در حاشیه امن خودم قرار گرفتم.
اجبار به تغییر یعنی همین. یعنی در ظاهر مجبور باشیم ولی در باطن با خواست خودمون و با رضایت به سمت طرز تفکر جدید بریم. خیلی سادست. میشه به یه قانون رسید. اگر میخوایم تغییر کنیم هرگونه چسبندگی به گذشته جلوی تغییر کامل مارو میگیره.
فکر میکنم ما لازمه تا محیطمون رو به شکلی تغییر بدیم که مجبور به پذیرش بعضی تغییرات بشیم. تغییراتی که فکر میکنیم برامون سخته و از رفتن به سمتش میترسیم. بقیه تغییرات که راحت میپذیریمشون که خب هیچی، بابتش خدارو شکر کنیم!
یک هفته ای طول کشید تا کتاب خواندنی نادر ابراهیمی را تمام کردم. یک عاشقانه آرام یک رمان پر از کلمات و تشبیه ها و آرایه های کلامی و زبانی هست که گاهی با خودم میگفتم تمامی حرفهای این چهار صفحه رو میشه در یک بند هم خلاصه کرد. اما از جهتی هم هیچوقت از این پر کلمه بودم کتاب پیش خودم گله و شکایت نکردم چرا که جریان کلمات رو به زیبایی در بند بند این رمان احساس میکردم.
مثل آدمی که زیاد حرف میزنه اما هیچ وقت از حرف زدنش سیر نمیشیم. دوست داره حرف بزنه و ما ساکت فقط گوش بدیم. نادر ابراهیمی هم برای من چنین آدمی به نظر اومد.
اما یک هفته گذشت و منتظر بودم ببینم آخر این رمان چه چیزی برای خواننده داره. موضوع غافلگیر کننده و خیلی عجیبتر از اونی بود که فکر میکردم. از کل این رمان بخشی که مربوط به نظم میشد خیلی روی من اثر گذاشت. درسی که یک هفته براش صبر کردم و میدونم تا آخر عمرم بر ذهن و جانم نقش بسته. درسی از جدال نظم و بینظمی.
یاد میده که نظم به مانند اسکلت و استخوان هر کاریه، نه گوشت و ماهیچه. وجود چهارچوب محدوده هایی رو به دستمون میده که ازش خارج نشیم. گاهی اگر این نظم به حد بالایی برسه محدودیتش بیشتر باعث آزار ما میشه و کمکی به ما نمیکنه. در هر کاری بنظرم عملیترین کار اینه که چهارچوب های کلی کار رو مشخص کنیم و بعد با کمک بی نظمی و با چاشنی خلاقیت شروع کنیم به انجام دادنش.
مثل آدمی باشیم که میدونیم چه کارهایی قراره انجام بدیم اما در انجام اون کار هیچ برنامه و طرحی صلب و سختی رو قبول نمیکنیم و فی البداهه زندگی میکنیم.
با اینکار یاد میگریم و مجبور میشیم بیشتر به خودمون اعتماد کنیم.
البته همونطور هم که نادر ابراهیمی توی اخرین صفحات رمان میگه حتی همون چهارچوب هم نباید مثل میله های زندان باشه. گاهی و فقط گاهی میشه به کل از هر چهارچوبی بیرون زد و کاری که لازم بود رو انجام داد. وگر نه پس زندگی چیه؟ زندان؟
این یکی دوهفته کمک کرد تا به یه گذاره برسم که فکر میکنم از حالا به بعد نقش تاثیر گذاری توی زندگی و آینده خواهد گذاشت.
رشد و بلوغ در نتیجه مجموعه ای از تصمیمات هزینهبر بوجود میاد.
تصمیمات هزینه بر حالا واژه ای کاملا مثبت برای من تبدیل شده. تصمیمات هزینه بر تصمیماتی هستند که پیامدی دارند و این پیامد هزینه هایی داره و این هزینه ها هم برای ما کم اهمیت نیستند. در واقع این هزینه ها گاهی از جنس خستگی اند، گاهی از جنس درد، گاهی از جنس ترس، گاهی نگرانی، گاهی از دست دادن و گاهی پشیمانی. تصمیمات کم هزینه باعث کارهایی میشه که هزینه ی بسیار کمی از ما میبرهریال مثل وقت کم، پول کم، توجه کم و .
من وقتی تصمیم میگریم زبان یاد بگیرم میتونم مجموعه ای از راه های ممکن رو پیش خودم تصور کنم (اگر همت کرده باشم که جدی یاد بگیرم) چندین و چند راه برای بهتر شدن وجود داره. میشه فیلم ببینم، پادکست گوش بدم، متن انگلیسی بخونم، با کسی صحبت کنم، تو شبکه های اجتماعی یه دوست خارجی پیدا کنم و کلی راه های دیگه.
هر کدوم از این تصمیمات میتونه هزینش حداقل وقت و انرژی گذاشتن باشه و در مراتب بالاتر استرس و فشار به خودمون برای انجام درست اون کار باشه. هر چی این هزینه بیشتر باشه برای ما مفیدتره. چرا که مغز ما جوری برنامه ریزی شده تا چیزایی که مهمه رو قبول کنه و باقی اطلاعات ورودی رو با فیلتری کمرنگ تر کنه. تصمیمات هزینه بر اطلاعات جدید رو به درجه اهمیت بیشتری به خورد خودش میده و این در مدت کوتاهی حسی از پختگی رو برای ما خواهد داشت. و در دراز مدت احتمالا چیزی که بهش بینش میگن. فقط کمی باید تلاش کنیم که پیامد های تصمیمون رو خوب برای خودمون تحلیل و هضم کنیم و در آخر به گذاره مفیدی برسیم. جریمه شدن ما در بزرگراه میتونه ما رو به این گذاره برسونه که تمامی پلیس های آدمهای عقده ای ای هستند یا میتونه مارو به این برسونه که پلیس داره وطیفش رو انجام میده تا آدمها بتونن با آرامش در کنار هم رانندگی کنن.
این جمله از ویلیام بلیک رو توی پنل وبلاگم پررنگ نوشتم که:
سیر مدام به خرد منتهی میشود.
سیر مدام باید پر از تصمیمات پرهزینه باشه.
بیایم و با این تصمیمات دوست باشیم!
درباره این سایت